دختر! حرف گوش بده!!
اون روز خواهرشوهرم داشت دختر ۱۶ سالهاش رو با کلی حس مادرانه، نصیحت میکرد که دختر!!!! من اگه چیزی میگم برای خودته!!! پس فردا که تو زندگیت رفتی، من نمیتونم بدوم دنبال تو بهت کمک بده، خودتی و خودت
باید بلد باشی که زندگی بچرخونی! که دچار استرس نشی، سختت نشه...
پرت شدم تو سالهای نوجوانی، وقتایی که مامان کلی حرص میخورد و اینجور حرفها رو میزد...
و بیشتر از همیشه حرصی که میخورد و هنوز هم میخوره: « دختر غذا بخور!!»
بگذریم از اینکه جنس این نصیحتها چندان اثری نداره بخاطر عدم رعایت به سری قواعد مهم، ولی، دلسوزی مادرانه خواهرشوهرم رو خیلی خوب میتونستم درک کنم و دخترش، شاید درست همون احساسی رو داشت که من تو سن اون داشتم : « مامان چقدر گیر میده»
ولی میدونین، دارم به این فکر میکنم که حدیث داریم: « سرزنش زیاد، لجاجت را به همراه داره»
من مزه خیلی چیزهای مفید رو دوست نداشتم ولی خیلییی چیزها هم بود که با عشق میخوردم.
دارم فکر میکنم زهرا! یادت بمونه احساس مادرانهات رو چطوری توی ظرف کلمهها بریزی که چند سال بعد، بچهات افسوس نخوره که عمرش رو تو یه لجبازی ناخودآگاه هدر داره و حالا هم که دچار تبعاتش شده، باز سرزنش!
اصلا چی میشه ما فکر میکنیم حق داریم انقدر اطرافیانمون رو سرزنش کنیم و خرد کنیم؟ ( الان حواست هست خواهرشوهرت رو سرزنش نکنی؟ میدونی که اگه سرزنش کنی نمیمیری تا با همون قضیه امتحان بشی)
مخلص کلام اینکه: خیلی پشیمونم، برای تمام صبحهایی که بدون یه ذره صبحانه، از ترس اینکه از کلاس ۸ صبح جا بمونم، کله صبح ساعت ۶ بدو بدو لباس تنم میکردم و میدویدم سمت مترو که بعد یک ساااعت و نیم تو راااه بودن، برسم به قله تهران، و بعدم اون شیب وحشتناک دانشکده رو نفس نفس برم که چی؟ بشینم سر کلاس... بعدم که معدهام حسابی به جون روده و قلب و حلقم چنگ زد و جیغ زد که من گرسنمههههه, آیا یه کیکی چیزی بخورم یا نخورم!
اون اواخر معده ام انقدر کوچیک شده بود که اون یه ذره غذای سلف رو با دوستم دوتایی میخوردیم!
سال آخر هم که دیگه ترکوندم! به بهانه اینکه تنها فرصت درست حسابیم برای فعالیت، تایم ناهار بود، خیلی روزها میشد هیچی نمیخوردم!
چجوری زنده بودم واقعا؟! الان با اینکه همش دو سه سال گذشته اصلا نمیتونم تصور کنم تجربه فقط یک روز از دانشجویی کارشناسیم رو!
اونهمه بدو بدو، بدون ذرهای انرژی!
خدایا واقعا اسم این رفتار رو چی میشه گذاشت؟!!
میدونین که، تو روانشناسی یه حرفی هست که میگن طرف تسلیم شده، شخصیت قربانی پیدا کرده، مال وقتیه که یکی یه ظلمی یا اشتباهی در حق تو میکنه، یا مثلا یه صفت غلطی بواسطه تربیت در تو شکل میگیره بعد مواجهه تو با اون پیامد رفتاری اینه که کاملا میپذیریش و میگی خب دیگه اینجوریه دیگه...!
در حالی که بابا خب تو بچه بودی، زوری نداشتی، ولی حالا که بزرگی عاقلی بالغی، خودتو درست کن!!
قرار نیست تا ابد که اشتباه بریم!!
من اون زمان ها اصلا توجهی به این خطای بزرگم نداشتم، فکر میکردم کار درستی میکنم اصلا توجهی به خودم ندارم و به فکر همه چی هستم الا خودم
ولی الان فهمیدم چه خطای بدی کردم، تا خودم رو من نتونم شارژ کنم، به کجا میخوام برسم؟!
به عنوان مثال الان چندتا کار مهم دارم اتفاقا در راستای اهدافم، ولی از صبح چنان بی رمق و بی حالم که فقط تونستم این متن رو بنویسم!
😑😑🙄 بگذریم، قرار نبود خودم رو سرزنش کنم! اون هم جلوی جمع
« پاشو گلم، گذشته ها گذشته زهرا... خداروشکر که حالا هم فهمیدی، بعضیا ده سال بزرگتر از تو هم نمیفهمن ، خداروشکر کن، علم به اشتباه واقعا یه نعمته، با غصه خوردن کفر نعمت نکن... عیب نداره، از حالا سعی کن با دوبل کار کردن، جبران مافات کنی، خیلی مراقب خودت باش، این بدن، این جسم، حق داره به گردنت... این بدن مرکب تمام کارهاییه که ذهنت در طلبشونه. تا این مرکب رهرو نباشه، به مقصدی نمیرسی... »