امروز بعد مدتها مهمون داشتم
حدود دو ماه خونه نبودیم!
این برای همه یه چیز عجیبه، ولی برای منی که آرامشم وصله به اینکه توی خونه باشم و هر مهمونی یا سفری، با برنامه پیش بره، عجیبتره.
طبع من اینه اصلا... حتی اگه بخوام برم جایی که میدونم بهم خوش میگذره، باید از دو روز قبلش بدونم برنامهام رو.
یادش بخیر!
اولها چقدر از اینهمه اجتماعی بودن و یهویی بودن همسرم، اذیت میشدم
اون هم همیشه شاکی بود که ای بابا، چقدر تو با مهمونی مخالفی!
البته به اذعان اکثر رفیقام، تقریبا همیشه من راه اومدم. ولی خب، غر هم زدم.
کاری که با غر انجام بشه، همون بهتر که انجام نشه.
بگذریم...
الان دیگه با هم کنار اومدیم.
همسرم برای مهمونی ها از شب قبل بهم میگه. من هم اکثرا قبول میکنم مگر اینکه دیگه خیلی ... نه ولی یادم نمیاد گفته باشم نه.
چرا. یکی دوباری عقب انداختم. ولی رد نکردم.
خلاصه!
امشب رفیقش خونمون بود
خسته شدم. ولی خداروشکر، مهمونی خوبی شد.
احساس قدرت میکنم وقتی میتونم مهمونی بدم.
برای شام، ماکارانی پیتزایی گذاشتم با یه کیک. بچه هزار بار وسط کیک منو فراخوند. همه پف تخممرغ ها رفت. هزار بار به خودم گفتم آخه تو رو چه به کیک!
ولی الان که رفتن و نصف کیکها مونده، خوشحالم! :)
خیلیییی وقته که کیک نذاشتم. شاید آخرین بار، حداقل ۷ ماه پیش بوده!
چه حرکت خفنی
بابا تو دیگه کی هستی :)) :"