خب... این چند روز بخاطر وقایع روز که همه ازش باخبریم، وقفه افتاد تو نوشتنم. ولی بنظرم قرار نیست همه زندگی تعطیل بشه، من که تحلیلگر نیستم. من یه آدمم مثل بقیه، با یه زندگی عادی... در نتیجه بهتره کاری که خودم بلدم رو ادامه بدم... پس بریم برا ادامه نوشتهها:
یکی از مهمترین تلاش هام مبنی بر خودمراقبتی، اینه که دارم سعی میکنم حتما هر سه وعده غذایی رو بخورم و واقعا هم غذا باشه، نه که الکی پلکی برم یه چیزی بذارم دهنم فقط جیغ معدهام ساکت بشه.
و مهمتر اینکه سعی کردم واقعا دست از کمال گرایی توی غذا خوردن بردارم و کاملا قائل شدم به این ضرب المثل « کاچی به از هیچی!»
بعد دیگه هی با خودم نمیگم وای الان چه وقت خوردن تخم مرغ اب پزه، دو ساعت دیگه شام میخوریم، یا مثلا من سیب زمینی رو با نون دوست ندارم سیر نمیشم و ...
در اونجاست که به خودم میگم: باشه، تو فعلا یه سیبزمینی بدون نون بخور، اصلا با سس بخور، اصلا هر جوری عشقته بخور، بجاش از شام کمتر میخوری.
اصلش از اون روز شروع شد که برای دفعه هزارم من هی غذا خوردن رو موکول کردم به بعد انجام کارهام و آخرش فرصت نشد صبحانه رو بخورم. هزار هزار کار داشتم اول صبحی باید انجام میدادم که بعدش بریم خونه مامان. بعد چی شد؟ قندم افتاد، فشارم اومد پایین، دو سه تا کار رو هم که یادم رفت بماند؛ توی ماشین چنان ضعفی کردم که اصلا اعصاب برام نمونده بود این هم بماند، ولی وقتی بچه درخواست شیر داد، دیییگههه بریدم! و شاید برای اولین بار خیلی صادقانه گفتم: من اشتباه کردم! من باید اول از همه غذامو میخوردم!!! کارها دیر شد که شد!! من خودمو دارم هلاک میکنمم!!!
و همسرم با دوتا چشم گرد از تعجب نگاهم میکرد!
ولی واقعا باعث شد دفعه بعدی تو همون موقعیت مشابه ( ۵ تا ۶.۵ صبح روزی که قراره از خونه بزنیم بیرون) اولیین کاری که کردم نون از فریزر درآوردم ، یه نیمرو خرمای مجلسی برا خودم زدم و اصلا هم به این فکر نکردم که همسرم دوست نداره و نشستم با لذت تمام خوردم و وقت خوردنش به هیچی هم فکر نمیکردم جز رنگ قشنگ تخم مرغ و بوی ناب کره. والا!
حالا کلا مقصر این صفاتم همسرم هم نیست ها، این قضیه «اول کار و بقیه چیزا، بعد خودم» تو زندگی مجردی کاملا نهادینه شده در من و حتی مورد داشتیم برای رفتن به دانشگاه چند دست لباس عوض کردم تا بهترینو بپوشم ولی یه سر هم به آشپزخونه نزدم و چه جنایتی کردم در حق خودم اینهمه سال؛ که اونهمهههه مسیر طولااانی و سخت رو بدون ذرهای صبحانه میرفتم! تازه افتخار هم میکردم که به! چقدر من قویام با این جثه لاغرم که اینهمه توان دارم ://
خو بندهی خدا، اصلا تو زورو! :// دیگه هوازی که نیستی!
بگذریم...
مهم اینه که من، با اون روحیات و اخلاقیات ، الان به جایی رسیدم که دیگه هر روز توی برنامم دارم علاوه بر غذا، به میوه و نوشیدن کافی و قرصهای مکمل هم بها میدم! این یعنی رشد! :))
حالا نه اینکه بگم هر روز دارم ۳ وعده کامل میخورم ها، ولی همینکه حواسم جمع شده این چیزا رو رعایت کنم، بازم خیلی خوبه