تمرین
گفتم: هنوز تصمیم نگرفتم...
سکوت کرد، سکوتی که توش هزارتا حرف بود.
گفتم: و از هیچکس هم نمیخوام این بار بپرسم، باید تنهایی تصمیم بگیرم. و تنهایی تصمیم گرفتن برای من سخته.
گفت: اره تنهایی تصمیم بگیر... دیگه باید کم کم یاد بگیری تنهایی تصمیم بگیری
یا نتیجه اش خوب میشه یا بد. اگه بد بشه، که تجربه است، اگرم خوب بشه هم تجربه است هم موفقیت...
ذهنم روشن شد و گفتم: و اگه موفق بشم، اعتماد به نفسم هم بیشتر میشه...
ادامه داد: اما اگه باز هم از بقیه کمک بگیری، خوب هم بشه فکر میکنی بخاطر دیگرانه...
*
/ متن بوقت روزگاری که تمرین میکنم مستقل باشم/
و تصمیم گرفتم...
تو یه شرایطی که همسرم میگه بیا و مادرم میگه بمون.
پنج روز رفتنم رو عقب زدم...
حالا ۱۰ روز زمان دارم
تا دل مادر رو بدست بیارم ، دل خودمو آروم کنم و دل همسر رو شاد!
مثل دهه اول ذیحجه! یه دهه ی خاص که باید همشو قدر بدونم....
راستی خدا، واقعا ممنونتم!
چقدر بزرگ شدم. چقدر بزرگ شدیم.
ازدواج آدما رو بزرگ میکنه :)