واسه من همین بسه کنارمی....
امروز موقع شستن لباس ها، یاد روزهای طلایی طرح ولایت افتادم، باورت میشه یک و نیم سال گذشته!
یاد اون روزها، یاد فاطمه ق، چقدر فضای بچه ها عالی بود، چقدر همیشه غبطه خوردم به حالش، اون روزی که یواشکی رفت و لباس های فاطمه ب رو که حوصله نداشت شست و بعدا که فاطمه به همه گفت، خیلی ناراحت شد، اون روز که کلاس دیر شده بود و هر چی دنبال چادر میگشتم، پیدا نمیشد، فاطمه ق گفت، توی بالکن نیست؟
گفتم نه! ولی رفتم دیدم هست و هنوز نم داره کمی...! گفتم فاطمههههه! گفت هیییییس!
دیگه اون فضا فضای سابق نشد.... اثر اخلاص فاطمه همه ی اتاق رو پر کرد، از زکیه، مهمون جدیدمون بگم که گوشه ی تخت و دور از چشم ماها می نشست و سبزی هایی که خودش خریده بود تنهایی پاک میکرد و بی هیچ منتی تنها میشست، تا همه باهم بخوریم...
از روزهایی بگم که مسابقه بود سر اینکه کی دوباره یخچال خالی شده مون رو پر کنه....
چه روزهایی بود
چه یس هایی که رو پشت بوم خانه شهید روبروی حرم امام رضا جان خوندیم و نتیجش شد همین گروه کوچولوی عروس های امام رضایی.... و کلی خیر و برکت دیگه...
از مباحثه کردن هامون
از گرمای کلاس های مدرسه
از توی صف غذا موندن هامون و از بدو بدو دویدن و دیر رسیدن به کلاس....
بعد از اون جابجایی یهویی که ما رو از خانه شهید کشوند دانشگاه فردوسی...
از کجا بگم؟
از پشت بوم با صفاش؟ که به بلوک های دیگه وصل بود؟
چه شبها که می رفتیم اونجا و پشت حاج آقا توکل نماز میخوندیم و درس اخلاق میشنیدیم...
چه شبها که با خانواده هامون حرف زدیم...
اصلا شاید همونجا بود، توی همون ۴۰ روز دوری بود که قلب ما آماده شد برای اینهمه دلتنگی چشیدن....
از اخلاص خادم هاش بگم که همه غرهای بچه ها رو میشنیدن و خم به ابرو نمیاوردن به عشق امام زمان و ایمان محکمی که به کارشون داشتن....
عجب روزهایی بود
عجب روزگار نابی بود....
هنوز خیلی مونده تا درکش کنیم....
منم از این مدل خاطره ها دارم
و خیلی دل تنگشون میشم....