دردم از یار است و درمان نیز هم...
چند شبه که درست خوابم نمی بره...
کلی فکر توی سرم میاد
ولی فرداش، یا کسلم، یا تشنه ی خوابی که شب قبل ناقص مونده...
انگار دلم میخواد بیدار باشم تا وقتی میتونم، همسرم رو نگاه کنم... که فردا وقت تنهایی، نگم چقدر کم دیدمش...
اصلا برای همینه هر شب خداروشکر میکنم برای خوبی های زندگی، میترسم نکنه غر بزنم... چون خیلی ها مشکلاتی دارن که خیلی سخته... در حالی که من این روزهای خوش و حتی غم هایی که دارم، آرزوهای دیروزم بوده...
روم نمیشه که از غمی حرف بزنم،من خوشم، آرومم، شاکرم...
فقط یکم دلم گرفته...
احساس میکنم خیلی کمه زمانی که طی روز همدیگه رو می بینیم...
فردا مهمون دارم، پس فردا هم، دیگه دارم یاد می گیرم کارهام رو تا ظهر انجام بدم، تا حداقل وقتی که همسرم میاد، با آرامش، ببینمش.
هیچ مشکلی با خانه داری ندارم، با اینکه هر روز غذا درست کنم و بعد بازهم ظرف جمع بشه... دیگه احساس میکنم شکرخدا بعد همه چالش های مجردی، خونه داری برام عادی شده....
خیلی هم خوبه که فرصت مطالعه دارم و دیگه هیچ شغل اجباری ای ندارم که بخاطرش صبح زود همه ی نشاطم رو ببرم و با پژمردگی برگردم خونه.
نه! همه چیز ، اونجوره که آرزوش رو داشتم...
اما هنوز یه چیز کمه....
یه چیزی که نمیدونم چیه...
یه چیزی که نمیدونم از کجا گیر میاد...
شاید همون چیزی باشه که نوجوونیام، تو مسجد امام حسین، دلم رو شاد میکرد
یا اون کسی که تو دل سختی ها، نازم رو میخرید و آرومم میکرد...
بهش نیاز دارم...
خیلی بهش نیاز دارم...
به خودش...
خود خود خودش.....😭
تصاویر خیلی بزرگ توی صفحه میاد، برای همین زدم ادامه مطلب این عکس رو...