گر نگاهی به ما کند زهرا...

بسم الله النور...
سلام
اینجا خلوت دل من است، با مادر (س)

کلماتی که بین‌مان رد و بدل می شود را «روزی» خودم و شما می‌دانم.
اگر بهره ای از اینجا بردید نوش روحتان
اگر هم نبردید، لطفا دعایمان کنید.

کمای احساسی

دوشنبه, ۳۰ فروردين ۱۴۰۰، ۰۲:۴۰ ب.ظ

چند روزه که می‌خوام بنویسم

حرف خاصی ندارم

یعنی دارم

ولی نمیدونم چی بگم...

به قول دوستم: تو کمای احساسی‌ام الان...

هیچ احساسی ندارم

یعنی دارم،

ولی انقدر موضوع برام سنگینه که نمی‌دونم چه احساسی نشون بدم!

الان هم، نباید اینجا باشم.

باید برم گاز رو تمیز کنم، تشک مامان رو جمع کنم، نمازش که تموم شد، ناهارش رو بدم، بعدم آماده شیم بریم خونه‌‌شون. اونجا چه کارهایی دارم؟ نمی‌دونم...

همسر نیم ساعته منتظر من و مامانه که بریم

و این منتظر بودنش، فشاریه روی من. هرچند اگه چیزی نگه. (چرا نمی‌فهمیدم وقتی مادر خواهر خودش هم کاری می‌کنن که من اذیت میشم، فشاریه روی همسرم،هرچند اگه چیزی نگم. بعد چه حااال بدی پیدا می‌کرده، وقتایی که چیزی هم می‌گفتم!) 

*

کنار اومدن با بلا یعنی چی؟ 

*

بعدا نوشت:

بعد حدود ۹ ماهی که از عروسیمون می‌گذره، مامان برای فکر کنم پنجمین بار اومد خونمون! شایدم ۷ بار، ولی در کل زیر ۱۰ بار بوده...

البته اینکه ما هم از این ۹ ماه حداقل ۳ ماهشو کلا خونه نبودیم بی تاثیر نیست...

خداییش قبول دارم زیاد غر می‌زنم به اینکه یا نیستیم، یا مهمون داریم یا مهمونی هستیم! و توقع من اینه که امثر وقت‌ها خونه باشیم...

بعد گاهی بخاطر این روحیه‌ سکوت طلبی و خلوت طلبیم، اصلا نگران میشم که اگه بچه‌دار بشم چی؟!

بچه که دیگه یک سرررره باهاته! من هنوز به اون بلوغ مادرانه نرسیدم! اینکه بتونم یه آدم دیگه رو که اتفاقا محتاااج منه، بطور شبانه‌روزی، کنار خودم بپذیرم‌‌. موجودی که بیش از هر کس به من نیاز داره. نیازش هم حیاتیه‌.مثل مامان نیست که بتونه منتظر بمونه یا مثلا کج دار مریض کارشو جلو ببره اگه نبودم یا مثلا برادرا هم بتونن کمکش کنن اگه من نتونم. اما بچه چی؟

خدا می‌دونه که من عاشق بچه‌ام، ولی حقیقت اینه که هنوز روحیه اش رو ندارم. شاید الان شوهرم دیگه آماده باشه برای پدری. که هست! و بحث روزی بچه هم اصلا مطرح نیست‌. اینو دیگه مطمئنیم خدا می‌رسونه، خیلی هم!

ولی ...من .... ؟

فکرکنم هم بخاطر همین قوی نشدنمه که خدا منو در جرگه مادران قرار نداده. خدا می‌خواد بزرگتر بشم...

*

بعداتر نوشت: 

راستش،همسرم خیلی رفیق داره، خیلی هم با رفقاش در ارتباطه، خوبه‌ها! مرد باید تو جامعه باشه دیگه... ولی من بعد ازدواج بویژه بعد عروسی فهمیدم، ثمره اینهمه سال دانشجوبودن و فعال بودن و وبلاگ نویس بودن و اینننننهمه آشنا داشتن در سطوح مختلف، کلا سه تا رفیقه که حاضرم باهاشون حرف بزنم و خودم باشم. دو سه تا هم دوست که بصورت مقطعی باهاشون در ارتباطم مثلا مریم، که مشاوره و دو سه ماهی باهاش ارتباطم نزدیک شد و به مقام دوستی رسیدیم. اما مریم خیلی سرش شلوغه و ارتباطمون بیشتر کاری بود. اون سه تای دیگه هم،یه دونه یادگاری دوران دبیرستانه که خب، افکارمون در جزییات خیلی فرق داره و خیییلی فرق داره! برای همین اونم میشه ارتباط مقطعی و گاهی حرف زدن و تخلیه هیجانی. بعدیش فاطمه است،که اسمشو زیاد می‌برم.واقعا رفیقمه. واقعا رفیقشم. یه رفیق همسن. که ایمانش خیلی قوی‌تر از منه. همیشه گوش میده ولی روحیه‌اش اینه که خیلی از دغدغه‌های من اصلا براش دغدغه نیست. هر وقت باطریم خالی میشه یا نباز دارم یکی نصیحتم کنه بدون سرزنش زنگ می‌زنم به اون.  دیر به دیر می‌بینمش. چون خونمون از همه دوره، و اینکه خونه اونها نزدیک مامانه، سمت مامان که میرم فقط باید خونه مامان باشم. یه دونه دیگه از اون سه تا که گفتم هم، سوغات وبلاگه. یه خواهر بزرگتره بیشتر تا رفیق، دغدغه‌های مشترک داریم و کلی شباهت در روحیه. همین چیزا باعث شده خیلی وقتا، از سه چهار سال پیش تا حالا،بهش زنگ بزنم و ازش مشاوره بخوام. گاهی هم که فقط غر می‌زنم! خیلی خوبه. رفیقمه... ولی چون بزرگتره، و عملا تنها آدمی که باهاش ارتباط دارم مدام، به قول مشاورم، دچار مقایسه اشتباه میشم همش و مثلا وقتی یه نکته درباره همسرداری میگه بعدش ناخودآگاه خودم رو سرزنش می‌کنم که چرا اینو بلد نیستی😶مشاورم می‌گفت نیاز جدی دارم به ارتباط با دوستان هم سن و سال...

شروع کردم ارتباط با آشناهای دانشگاه، سعی کردم بهشون نزدیک بشم،چند نفری که قابلیتش رو داشتن انتخاب کردم و سعی کردم بیشتر ازشون خبر بگیرم، گاهی حرفهام رو بهشون بگم، احوالشون رو بپرسم،دعوتشون کنم خونمون و ...

الان در حال تمرینم. و واقعا وقتی که این ارتباط‌ها رو شروع کردم اعتماد به نفسم بالا رفته و روحیاتم بهتر شده. چون می‌بینم تو بعضی چیزا واقعا نسبت به همسالانم خوبم! دلیلی برای سرزنش وجود نداره! از طرف دیگه، گاهی مبیبینم بابا! این دغدغه‌های من رو بقیه هم دارن! بقیه هم با فلان مساله مشکل دارن،بقیه هم فلان احساسو دارن و ...! پس دنیا تموم نشده!

داریم می‌رسیم خونه مامان. دیگه همین! فعلا عرضی ندارم... این بخشو نوشتم صرفا برای حرف زدن و شاید درددل...

*

پی نوشتِ بعداتر نوشت!

البته من دوستان وبلاگی و غیروبلاگی داریم چندین تا، که به هر حال بخشی از انرژی من برای زندگی، از طریق همین ارتباط‌ها تامین میشه. منظور من از دوست در این بخش متن، کسی هست که واقعا آدم باهاش ارتباط داشته باشه، نه فقط دو ماه!

اول‌های ازدواجم وقتی فهمیدم خواهرشوهرهام و مادرشوهرم هرر روز، و حتی گاهی روزی دو بار، باهم صحبت می‌کنن، خیییلی برام عجیب بود!!! هررر روز؟! چی میگن به هم؟ اصلا مگه میشه آدم هر روز با یکی در ارتباط باشه! برای خود من تهش هر هفته بود! اونم نه مستمر!!

بعدا که شروع کردم به ارتباط گرفتن، دیدم چیز باحالیه ها! آدم هر از گاهی با یه نفر ثابت هی حرف بزنه!

*

راستش، پای این مطلب دلم کامنت می‌خواد...

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۰/۰۱/۳۰

نظرات  (۳)

سلام

راستش امیرالمؤمنین می فرمایند خودت رو بنداز تو دل چیزی که می‌ترسی

تا حدیثی دیگر بدرود 😉

 

از طرف یک غیر عامل به این حدیث🙈

پاسخ:
سلام

اخه من لجبازم رهرو!
مورد داشتیم خودمو انداختم تو دل کار، بعدش به خودم فحش دادم!

البته قبول دارم که همیشه ترس های ما بزرگتر از واقعیته. تجربه تمام اون دل به دریا زدن‌هام هم اینو بهم ثابت کرده
ولی باز معترض میشم به خودم که آخه این چه فشاری بود به خودت تحمیل کردی!
اگه کاری رو واقعا خودم «بخوام» انجام میدم، پای همه چیزش هم هستم، بدون غر ولی وقتی می‌مونم تو رودربایستی دیگران یا هر دلیل دیگه ای، اینجوری میشه
۳۱ فروردين ۰۰ ، ۱۰:۱۴ پلڪــــ شیشـہ اے

فقط میخوام بگم که دختر پخته و با متانتی هستی. :*

 

اون حس سکوت طلبی و اینا، با مدیریت رفت و آمدهات به اون مکان شلوغ بهتر و بهتر میشه. چون خودم یه مدت یکی دوماهه در معرضش بودم میگم. آدم این مدلی حس کلافه شدن بهش دست میده. چون جای دیگه آرامش خونه رو نداره

 

واقعا ارتباط با دوستای هم سن و سال خیلی نعمته. خیلیییی. آدم هم حس میکنه استرس ها و هیجانات منفیش تخلیه شده، هم شور و شوق پیدا میکنه.

 

ان شاءالله حسش بیاد میام بقیه شو میگم

پاسخ:
سلام زهراجان

ممنون که نوشتی. 🥰

ممنونم از لطفت...
اره دقیقا، حس کلافه شدن... ولی خب گاهی نمیشه مدیریت کرد. زیاد هم اعتراض می‌کنم به همسر ولی دیدم داره به حایی می‌رسه که فکر کنه من با خانوادش مشکل دارم. امسال براش قشنگگگ توضیح دادم که آقا! روحیه من اینه که اگه سه روز تو جمع باشم، بعدش دیگه کلافه میشم. دیگه خلوت می‌خوام... هر جمعی هم باشه.
و می‌دونی زهرا، امسال متوجه شدم که اتفاقا، الان که دو ساله بیشتر اوقاتم با خانواده ‌ها سپری شده، و اقوام خودمو کم دیدم، روحیاتم شبیه خانواده‌ها شده! چطور بگم... ما امسال، بعد ۲۰ روز که شهر همسر بودیم، رفتیم سمت اقوام من... و مادرم که چند روزی بود شمال بود.
اونجا که رفتیم متوجه شدم که الان چقدر با خواهرشوهرا راحت‌ترم تا فامیلای خودم!
خلاصه مهمه برام که تو چه جمعی هستم.
الان یه بُعد مهم برام، اینه که بتونم در حایی که در معرض جمع نیست،با همسرم حرف بزنم. این هم خیلی برام مهمه.
وقتی تو جمع هستیم همیشه باید مراعات کنیم دیگران احساسمون و تصمیماتمون رو نفهمن! من ابدا دوست ندارم همه چیز زندگیم وسط جمع ولو باشه. بعد مناسبات خاص هر خانواده هم خب هست
مثلا تو فامیلای ما، اگه زن و شوهر تو مهمونی پیش هم بشینن، درجا با شوخی یا جدی میگن: حالا دو دقه شوهرتو ول کن. 😑 یا به مرد تیکه میندازن...
درحالی که تو شاید دو روزه که یه حرفی تو گلوت مونده، با کلی کلنجار با خودت دلو به دریا زدی رفتی کنار همسرت نشستی که حرفتو بگی، بعد یهو سریع مچتو می‌گیرن وسط جمع😑 همسر منم مهمون اون جمعه و اصولا دبدگاهش اینه که باید مراعات جمع رو بکنیم. حالا زوج‌هایی داریم که کلا پیش هم می‌شینن‌ها، کسی زورش به اونها نمی‌رسه
بعد خب تو همچین حمعی که کلا برای خلوت ارزش قائل نیستن، چند روز موندن برام عذابه. یا مثلا جلو جمع می‌پرسن فردا بریم فلانجا؟ خب این نیاز به مشورت داره.

و الان کلا دیگه هر جمعی برام عذابه☹️
*
خیییلی نعمته... ولی خب یه سری از دوستان همسال هستن که میگن: وااای تو چجوری تحمل می‌کنی اینهمه مدت خونه مادرشوهر باشی ، یا چجوری می‌تونی فلان کارو کنی و ... 😶 بندگان خدا احساسشون رو میگن فقط‌ها. قصد خاصی ندارن. ولی من بعدش تا ساعتها داغون میشم! حس می‌کنم چه کار بزرگی کردم ولی قدرم دونسته نشده.
برای همین باز برمی‌گردم سر خونه اولم: با کسی حرف‌نزدن و تعریف نکردن! یا نهایتا، حرف زدن با یه بزرگتر عاقل که عیوبم رو هم بگیره.

ببخش که بازم کلی توضیح نوشتم...
۰۱ ارديبهشت ۰۰ ، ۲۲:۵۴ پلڪــــ شیشـہ اے

ای جان. میفهمم چی میگی.

ان شاءالله فرصت بشه بعد بیام بگم حرفم رو. توی ایتا واست مینوسم ان شاءالله

پاسخ:
ان شاالله عزیزم

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">