مامان
یه جوری حالم بده،که نمیتونم بنویسمش...
مامان...
مادر...
طاقت ندارم من برم خونه مامان، اینجوری افتاده ببینمش
آخه این چه بیماری بیموقعی بود که زندگی ما رو از هم پاشوند...
مدام داره گریه میکنه، اون شب که رفتم خونشون تو دلم گله کردم به شما
برای اینکه واقعا توان نداشتم دوباره خوب کنم حالش رو
چیکار کنم؟
همیشه ناراضیه، همیشه میگه کم میمونی پیشم... خب من چیکار کنم دیگه؟
نمیتونم بیشتر برم اونجا،
حتی دیگه دل و دماغ نوشتن ندارم
چند روزه که اینجوریام
کارهای خونهاش هم تموم نشد این سری، زن داداشم که فرز تره، وقتی میره خونه میبینه نامرتبه فکر میکنه از قصد گذاشتم که اون انجام بده! آخه خدا! من چه کنم؟!
به مادره روحیه بدم؟ به کارهاش برسم؟ حال خودمو آروم کنم که وقتی میرم خونشون داغون میشم، چیکار کنم؟ ا
از طرفی هم نمیخوام هر بار که میریم خونشون شوهر من با چهره پژمرده من رو ببینه، غم رو باید پنهون کنم، قورت بدم، چیکار کنم عاخه؟ 😭
گاهی چقدرر سخته زندگی....
سلام عزیزم.... خدا میبینه. همه چیو میبینه.
الهی خدا بهت قوت و شرح صدر بده بانو....