گر نگاهی به ما کند زهرا...

بسم الله النور...
سلام
اینجا خلوت دل من است، با مادر (س)

کلماتی که بین‌مان رد و بدل می شود را «روزی» خودم و شما می‌دانم.
اگر بهره ای از اینجا بردید نوش روحتان
اگر هم نبردید، لطفا دعایمان کنید.

مامان

چهارشنبه, ۸ ارديبهشت ۱۴۰۰، ۱۱:۵۶ ب.ظ

یه جوری حالم بده،که نمی‌تونم بنویسمش...

مامان... مادر...

طاقت ندارم من برم خونه مامان، اینجوری افتاده ببینمش

آخه این چه بیماری بی‌موقعی بود که زندگی ما رو از هم پاشوند... 

مدام داره گریه می‌کنه، اون شب که رفتم خونشون تو دلم گله کردم به شما برای اینکه واقعا توان نداشتم دوباره خوب کنم حالش رو چیکار کنم؟ 

همیشه ناراضیه، همیشه میگه کم می‌مونی پیشم... خب من چیکار کنم دیگه؟  نمیتونم بیشتر برم اونجا،

حتی دیگه دل و دماغ نوشتن ندارم

چند روزه که اینجوری‌ام

کارهای خونه‌اش هم تموم نشد این سری، زن داداشم که فرز تره، وقتی میره خونه می‌بینه نامرتبه فکر می‌کنه از قصد گذاشتم که اون انجام بده! آخه خدا! من چه کنم؟!

به مادره روحیه بدم؟ به کارهاش برسم؟ حال خودمو آروم کنم که وقتی میرم خونشون داغون میشم، چیکار کنم؟ ا

از طرفی هم نمیخوام هر بار که میریم خونشون شوهر من با چهره پژمرده من رو ببینه، غم رو باید پنهون کنم، قورت بدم، چیکار کنم عاخه؟ 😭

گاهی چقدرر سخته زندگی....

موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۰/۰۲/۰۸

نظرات  (۱)

۰۹ ارديبهشت ۰۰ ، ۰۵:۳۴ کیمیا مهاجر (پرستوی عاشقِ سابق)

سلام عزیزم.... خدا میبینه. همه چیو میبینه.

الهی خدا بهت قوت و شرح صدر بده بانو‌....

 

پاسخ:
سلام
ممنونم از این دعای خوب...
و این یادآوری دلنشین...
خدا می‌بینه...

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">