...
1
بعد از سه ماه آمده بود...
گفت نصفه شب میرسم،تو بخواب..
اما مگر میشد بخوابی؟
از شوق
نشسته بودم کنار سماور
*
ساعت حدود دو بود که رسید..
میهمان داشتیم و همه خواب بودند
گفت چرا بیداری
- چای دم کرده ام،خسته ای..
کوله اش را گذاشت،چای را نوشید،همان جا خوابش برد
می دانستم فردا نمی توانم یک دل سیر کنارش باشم
دلتنگ بودم..
تا اذان صبح،
نگاهش کردم...
----------
2
سرگرم مهمان ها بودم
سرگرم مادر
نشد ببینمش...
خیالم آن بود فردا که می روند،
می نشینیم و دلی تازه می کنیم
رفتم به اتاقش
اندک لباسی برداشته بود و مثل همیشه اش منظم،
تا میکرد..
گفتم چه خبر است..
نگاهم کرد..
گفت باید رفت..
بغض کردم..تو که تازه آمده ای،کجا؟
_ میدانم عزیزم..می دانم...
خوبــ نگاهش کردم..
خودش را و لباسی که سبز بود،مثل خودش..
فکر کردم به خواهران شهدا،که چطور دل می کندند از برادران عزیزشان
کوله اش را آماده کردم؛
گفتم برو،
عزیز خواهر...