مهربان بانو
امشب داشتم با خدا حرف می زدم
می گفتم آخه با معرفت
من احتیاج دارم
به یه خانوم
که حرفمو درک کنه،بفهمه
نیست؟
یعنی واقعا باید همه اونهایی که هستن رو ازم بگیری؟
بهش گفتم خیلی بده..
بهش گفتم خیلی بده که همش امیدهامو قطع میکنه.
گفتم چرا همه رو ازم میگیری؟
من که دل نبستم
من که از تو غافل نشدم..
از شما چه پنهون بانو
وقتی دوباره نوشتم من یه خانوم عاقلی میخوام که فقط باهاش دردودل کنم اصلا...
یاد شما افتادم.
که ای خیال بی انصاف من.
اگه لایق جوابش نباشی،درد و دلتو که می شنوه.
این شد که ازکوچه های بنی هاشم رد شدم و اومدم در خونه ی باصفای شما رو زدم.
ساعت 3 و نیم شب اینجا کسی هست که جواب من رو بده.
اینجا همیشه کسی هست که نوازشم کنه و در آغوشم بگیره.
اینجا همیشه کسی هست که بهم بگه دخترم بخاطر ما کوتاه بیا.
بخاطر ما صبوری کن.
آخ..
چقدر مهربان است نگاه تو.
کلام را از چشمانم میخوانی.
چه می شود برای همیشه در کنارت بمانم،مادر جان...
/با_اشک_نوشت/