خیییییلی..!
گفته بودم یک حرفایی را اینجا میگویم که هیچ جای دیگری نمی شود گفت...
یک وقتهایی دلم میخواهد بگویی...
نه جواب می خواهی
نه چیزی
فقط دوست داری بگویی و شنیده شود داغ دلت...
اینجا
بخشی از زندگی ساده ی من است...
اینجا همان بخشی از همان خانه ای است که سال هاست همه ی بود و نبود هایش، بند بند وجود مرا در خود رشد داده اند...
این خانه ی ساده با سادگی اش، زهرا را زهرا کرده و با همین ویژگی هایش من را شخصیت بخشیده...
این سبک زندگی متعلق به من است و من متعلق به همین خانه و خانواده...
اینجا همان جایی است که یک سال است مادر میگوید دستی به سر و رویش بکشیم یا جای دیگری برویم که چه!؟
که به بعضی ها برنخورد که آمده اند دختر رویاهایشان را از این خانه بردارند و بروند!!!!
و درست یکسال است که محکم ایستاده ام...
دقیقا مثل همین اکنون که آنقدر دلخور هستم که بگویم من همینم مادر...
هر کس که می آید باید بداند من دختر رشد یافته ی این خانه ام
همان بهتر که اگر کلاسشان به زندگی من نمی خورد بروند و هرگز برنگردند....
آن قدری ناراحت و دل شکسته بودم که تمام روز را پشت سر هم با خودم کلنجار بروم که چنین حرف هایی را بزنم یا نه...
اصلا برای من مهم نیست که چند نفر می آیند و دیگر پشت سرشان را نگاه نمی کنند...
اما دلخورم...
دلخور از نمی دانم چه...
شاید نگرانم...
مثل مادرم...
که درست در زمانی که فرزندانش به این سن رسیده اند آنقدر ناتوان شده که.......
نمی شود شکوه کرد...
من از خدا راضیم
اما فهمیده ام که هر چقدر سر خودم را شیره بمالم که نه من با این بادها نمی لرزم،اما لرزیده ام...
این مدتی که از خدا دور شدم،سخت لرزیدم...
سخت لرزیدم که باید مادری کنم برای مادرم
باید خانه داری کنم به جای او
باید خواهری کنم برای برادرانم...
و سخت لرزیدم وقتی که او گفت،شاید تو،
گره کور شهادت او باشی....
*
اذا سألَکَ عبادی عنّی
فانّی قریـــب