سلام مادرجانم...
سلااام مادرجانم....
چقدر دلم برای حس کردن شما در کنار خودم تنگ شده بود...
دیشب یادم آمد که از کجا بود سر حجابم تکان خوردم..
وقتی یادم آمد،کلی ذوق کردم
کلی احساس غرور کردم
اصلا انگار یک حس زیبایی عمیقی داشتم به رنگ و لباس هایی که بعد از عهد بستنم با شما اینطور شده بودند....
حس کردم من چقدررر اینکه شبیه شما باشم را دوست دارم...
حس کردم چقدر بهتر و خوب تر و زیباتر و نیکوتر است اینکه سعی کرده ام خودم باشم،خودم،یک بانو
یک دختر
یک دختر شیعه
که باید متین و باوقار و نجیب باشد...
حس کردم چقدررر بهتر می شود حالم وقتی مرا به حرمت تو بشناسند...وای خدا
اصلا از این بهتر مگر در دنیا هست؟
میدانید مادرجانم؟
اصلا من ذوق میکنم وقتی چادرم را آنطوری بپوشم که خانومانه تر است
در مجلسی که میروم کنار خانوم ها بنشینم
کم با اقایان صحبت کنم
اصلا مادر چه لزومی دارد پیش نامحرم نشستن و با آنها هم سخن شدن؟
اصلا چه لزومی داشته؟
فهمیده ام که اینگونه بسیار خرسندتر و راضی تر و آرام ترم...
اصلا اوج یک بانو چه می تواند باشد؟
چه کمال و چه غایتی بالاتر از فاطمه ی زهرا؟
مادرجانم
دستم را در دستانت بفشار
دوست دارم محکم و ثابت قدم تا انتهای توانم شبیهتان شوم....