درد دل
سلام مادر
وقتتون بخیر
ارائه ی دوم که تموم شد
انگار یه باری از رو دوشمون یهو ریخته باشه پایین، پشتم سبک شد...
ذهنم که پر شده بود از هزارتا فکر یهو روون شد توی جوهر قلم و هی نوشتم و نوشتم و نوشتم
دو سه تا مطلب تو دفتر
دو سه تا مطلب تو وبلاگ
دو سه تا مطلب تو گوشی
و یه مطلب هم همونجا سر سومین کلاس:
أجب أن أکتب
کلّ ما أقضی علیَّ...
افکاری یهاجمنی من کل جهة و یمنعنی من استماع الکلام الاستاذ...
کلاس که تموم شد
لازم داشتم خدا آرومم کنه
چرا من انقدر عمرم رو هدر دادم؟
شاید همین بزرگترین هدیه ی خدا به من بود،روز تولدم
که فهمیدم چقدر اشتباه کردم...
برگه ی نوشته دستم بود
رفیقم گفت کجا میری؟
گفتم میرم از استاد سوال بپرسم...
اما حیران بودم
مشکل من در حد رفع اشکال یه نوشته ی یک صفحه ای عربی نبود
مشکل من درون من بود
خودم بود
مضطر،ناراحت...
اول میخواستم برم سراغ استاد ف،که برای کمک هاش تو این روزها هم تشکر کنم، اما نزدیک دفتر که شدم پشیمون شدم گفتم کاش نباشه،الان احساساتی ام
نمیتونم عادی باشم...
استاد هم جوونه خوب نیست....
رفتم پیش همون استاد خانم جوان مون، خداروشکر بود...
باهاش حرف زدم
متنم رو خوندم
خود متنم گویای حالم بود
دیگه لازم نمیشد جورِ دیگه توضیح بدم...
مادر خوبی ها
اون یه قطره اشکی که میخواست بچکه و جلوش رو گرفتم در محضر استاد،
خودِ همون خیلی خوب بود برام...
هم روحیه ام رو برای استاد معلوم کرد و دلداری ام داد و دلگرمم کرد
هم نبارید و آبروم حفظ شد...
*
آخ فداتون شم الهی
امشب وفات مادرجانتون حضرت خدیجه(س) است...
ام ابیها شدین از امشب مادر...س
*
استاد میگفتن من برام همین مهمه که تو هم انگیزه داری هم علاقه،حالا هر چقدر قبلا خراب کردی و وقتت رو هدر دادی، از اینجا به بعد تلاش کن.
*
دلم خیلی گرفته بانو...
عمر داره میگذره
و من هنوز اصلا نشدم اونی که میخوام...
باشه اصلا نمیگم،شدم...خوبی هامم زیاده
اما توقعم از این بالاتره:(
مدد کنید....