گمشده (1)
بلندگو صدا کرد:
کلاس علامه حلی، فلان بخش حیاط
رفتیم نشستیم تو خنکی هوا
و مباحثه کردیم...
مباحثه
و فهم کردن مباحثی که به شوقش به رشته ی انسانی کشیده شدم
فلسفه، دینی، ادبیات و عرفانی که من رو در تمام روزهای سخت سال کنکور سرشار از شادی و انرژی کرد و انقدری لذت می بردم از این بهره مندی که بنظرم اصلا سخت نمی آمد بیست سی کتاب علوم انسانی را در عرض چندماه بخوانی،بفهمی،تست بزنی و برای رتبه خوب تلاش کنی.(هنوز هم بنظرم سخت نیست*1)
مباحثی که بعد از پایان کنکور، با عطشی افزون تر به دنبال چشمه اش بودم
عطشی که مرا کشاند به سوی زبانی تا بهتر بفهمم یعنی چه وقتی امام معصوم در مناجاتش می گوید یا من یحول بین المرء و قلبه، یا من لا یشغله شان عن شان یا....
و تمام این معارف عمیق که کشف و فهمش مثل حل یک معادله ی سخت چندمجهولی سرشار از لذت است
با این تفاوت که آن معادله مرا کشف می کند،هستی مرا،زندگی مرا، روابط مرا، دنیای مرا...
یک معمای واقعی ریشه ای که در جانم آمیخته شده
و این خیلی لذت بخش است...
حالا
نشسته ایم در یک مدرسه روی موکت، بین یک جمع دغدغه مند. و فکر می کنیم و بحث می کنیم و اندیشه هایمان را به چالش می کشیم...
نمیگویم همه چیز گل و بلبل است.
اما وقتی خودم را در چنین فضایی می بینم که سال ها در طلبش دویده ام
وقتی می بینم استادی روبرویم نشسته که با توجه و متانت و آرامش ذره ذره دست ذهنم را می گیرد، سوال هایم را بارور می کند، و به پاسخ می رساند،
چه جای ناراحتی؟
کم خوابی هست که هست
اسکان مان فلان جور است که هست
اصلا همین که در جوار امامم نشسته ام
و در جمعی که عطر ولایت دارد،
هیچ غصه ای نیست....
/چطوری براتون بگم؟در یک جمله:
رها رها رها من.../