آغاز یک فراق...
دیروز حدود ده تا مطلب نوشتم
ولی نذاشتم اینجا
دیروز صبح همسرم رفت
و تا چهل روز
نمی بینمش...
هیچی نمیگم
هیچی نمیتونم بگم
فقط این روزها به شدت دل نازکم...
*
بهش گفتم
به قولم عمل کردم
جلوی هیچکس گریه نکردم
* این یعنی تو خلوتت گریه کردی؟
_ آره دیگه...
صداش یکم گرفته شد. گفت برا خدا گریه کن.
میدونستم داره قوی ام میکنه.
گفتم من هنوز مثل شما انقدر روحم بزرگ نشده...
نمیتونم...
*****
بعد ازدواج مون
من میتونم شدت ایثار همسران شهدا رو حس کنم
همسرم هم میگه الان دارم میفهمم اونهایی که زندگی شون رو گذاشتن رفتن، چقدرررر مرد بودن....
****
_ اتفاقی دفتر خاطراتمو ورق زدم، به خودم میگم چقدر خوبه که نوشتم...
* آره خیلی خوبه، این نوشته ها یه روز به درد میخوره.
منظورش رو فهمیدم
ولی دوست نداشتم اصلا زیر بار برم.
من نمیخوام از دستش بدم
هیچ وقت....
داره از همه چیزم برام مهمتر میشه.
کلافه میشم از این حرف ها بزنه
ولی خودش میدونه که ته دلم، رضایته
بقول خودش ته دلمو فهمید که باهام ازدواج کرد....