همه عالم فرع اند
چیزی ک نگرانش بودم اتفاق افتاد
اونوقتی که به همسرم بله گفتم، نمیدونستم ک همچین چیزهایی هم ممکنه پیش بیاد
اون هم انقدر زود
طول مدت محرمیت مون دو و نیم ماه بود که حدود 20 روز و در سه مرتبه، طعم فراق رو چشیدیم.
بعد از عقد هم، خیلی...!
تلخ ترین تجربه ی زندگی من همین فراق 24 روزه ی بعد از عقدمون بود.
و هنوز به آرامش نرسیده دوشنبه شب همسرم گفت همون که نگرانش بودیم شد زهرا...
گفتم چی؟
گفت حوزه ترم تابستونه ارائه نمیده.
و این، برای همسر شهرستانی من یعنی بی جا شدن...
و برای ما یعنی فراق...
*
زاهدان که رفته بودیم، بهم گفت حاضری یه روز تو این خونه ها زندگی کنی؟ تو همچین جایی؟
گفتم بودن کنار تو برام از همه چیز مهمتره.
این اون چیزیه که من درون خودم بهش رسیدم.
و واقعا هم بدون فکر بهش نگفتم، در و دیوارهای سیمانی اون خونه ها، گرمی هوا، و هیچ چیز دیگه رو نمیفهمیدم کنار همسرم
و حالا هم، توی تجربه ی بیرجند رفتن مون، تو همین مرتبه ی آخر، فهمیدم که درست گفتم، فهمیدم که همه چیز در کنار همسرم رنگ میگیره و با نبودنش رنگ میبازه...
خلاصه که، نمیدونم تهش چی میشه ولی باور دارم که همسرم برای باهم بودن مون همه ی تلاشش رو میکنه. اینکه کجا میریم و چه میکنیم،نمیدونم....
*
اون روز بهش گفتم طاقت دوری ات رو ندارم، گفتم الان میگه قوی باش. ولی صورتش درهم رفت از ناراحتی و گفت بهش فکر نکن.
**
این مدل نوشته ها رو نمیدونم کجا بذارم.
نمیدونم.
*
اون روز به خودم گفتم ببین چه ساده، از یه دخترِ خونه، از یک فرزند، تبدیل شدی به رکن اصلی یه خانواده!
تازه بعد از عروسی این نکته رو خیلی بیشتر و بهتر میفهمم!
چقدر نیاز دارم خودم رو تقویت کنم، از هر جهت.