کار
هر چی فکر میکنم نمیتونم خودم رو آروم کنم تنهایی.
مادر
سلام...
من باز اومدم اینجا.
مصاحبه که تموم شد ته دلم گفتم کاش قبولم نکنن.
از بس که دودلم. کاش حداقل اونها منو نمی پذیرفتن تا از این فکر کردن ها راحت می شدم.
مادر، هنوز نمیدونم میخوام واقعا که کار کنم؟ اونم کارِ کارمندی؟
کاری که همیشه نقدش کردم و به آسیب هاش برای یه #خانم فکر کردم.
بغض دارم، نمیدونم چرا.
به شدت دلتنگم.
تو مصاحبه دوم وقتی شرایط رو بیشتر و بهتر توضیح داد فهمیدم این کار چیزی نیست که من رو راضی کنه.
راضیم کنه اینهمه ساعت در طی روز،خونه نباشم.
شاید با عقلم قبول کنم ولی، درونم، روحم، که بسی خسته شده، واقعا مایل نیست.
مایل نیست که #مجبور به انجام کاری بشه.
من دوست ندارم امسال رو هم مثل پارسال همششش نباشم خونه و وقتی میام خسته باشم.
تازه کار تشکیلاتی خیلی فرق میکنه.
همسرم رو هم نمیفهمم این وسط،دقیقا نفهمیدم بالاخره مایله برم سر این کار یا نه...
هر چی باشه اون من رو به عنوان یک دختر فعال پذیرفته.
در صورتی که من واقعا اگه مجبور نمیشدم، اگه بهم محول نمیشد، زیر بار چنین مسئولیت سنگینی نمیرفتم.
ولی حالا چی؟ حالا که مجبورم نکردن؟
*
من آدمی ام که اگه نتونم چیزی رو تغییر بدم، تسلیم میشم.
یا بهتر بگم: خودم رو تطبیق میدم.
ولی نمیخوام با این موضوع کنار بیام که برم سرکار و بیام خونه خسسسته و بعدم خونمون بشه شبیه خوابگاه دانشجویی!
به اندازه نیاز ظرف بشوریم و غذاهای سرپایی و بی حس و حال بخوریم و شب هم بدون هییچ ارتباطی با خانوادم بیهوش بشم که صبح زود دوباره برم سرکار.
یه عده میتونن مدیریت کنن؟ و از مزایا شم بهره مند میشن، خب نوش جان شون، من نمیتونم. و چون نمیخوام، نمیتونم.
من دوست دارم تو یه خونه ای زندگی کنم که منظمه، گازش تمیزه، فرش ها جارو خورده است، آدم هاش آروم و خوشحالن، غذا، مخصوصا غذاهای خوش پخت و سالم میخورن. حتی اگه همه ی اینها وظیفه ی من نباشه. که نیست واقعا. ولی اینم از همون موارده که تقریبا خودم رو باهاش تطبیق دادم.
کمکم نمیکنن، خب نمیکنن، من که نمیتونم بذارم خونه مون شبیه خوابگاه ها بشه.
خونه محل #زندگی کردنه، نه فقط جایی برای تامین نیازهای فیزیولوژیک اونم تکراری و اجباری.
*
نمیدونم
شاید هم من اون کسی باشم که میتونه کار و زندگی اش رو کنار هم جمع کنه.
شایدم اگه برم سرکار و احساس عزتمندی کنم و درآمدی هم داشته باشم،وقتی خونه هم میام به خودم بیشتر رسیدگی کنم و به خانواده.
*
دیشب داداش و زن داداش میگفتن ساعت کاری اش خییلیه! خسته میشی دختر.
پدرم هم نگران جسمم بود.
مادرم هم. گفت فکرش رو بکن یبار بخوای بری بیرون نمیتونی.
به خودم میگم زهرا تا الان هر چی رفیقات خواستن همو ببینن تو نتونستی بری، بازم باید این ماجرا ادامه داشته باشه.
زن داداش میگفت کار توی تشکیلات اگرچه وقتت رو خیلی می گرفت ولی پویا بود، دوستات بودن، زود بازده و انرژی بخشه.
ولی کار اداری...
ازم خواست که بیشتر فکر کنم. به کارهای پاره وقت. به کارهای خونگی.
حقیقتا که من دلم میخواست برم سراغ خیاطی. اما خب خیاطی که تا حالا نکردم. و ممکنه درآمدی برام نداشته باشه اصلا.
(آخ که اگه همسرم بدونه انقدر مسائل مالی ذهنم رو درگیر کرده، چقدررر ناراحت میشه)
مثل اون شب که بهم گفت تو دختری، کی ازت توقع داره کار کنی؟؟؟ چرا تصمیم عجولانه میگیری؟؟؟
نسبتا هم ناراحت بود وقتی این رو میگفت.
یکمی هم عصبانی.
اینکه من بخوام سرگرم باشم رو میپذیره، مخصوصا وقتی خودش سرش شلوغه و ممکنه بیشتر هم شلوغ بشه، ولی اگه حس کنه بخاطر چیز دیگه ای میرم سرکار خیلی دلخور میشه.
از خودم می پرسم
پس چرا میخوای کار کنی؟!؟!؟!
********
(دو ساعت بعد انتشار مطلب)
مریم بهم میگه میخوای یه ماه آزمایشی بری؟ و بعد تصمیم بگیری؟
به خودم میگم اره، یه ماه خوبه. فوقش بعدش نمیرم. توی این یک ماه هم میتونم تشخیص بدم که مال این کار هستم یا نه.
که هم فرصت شغلیم از دست نره و هم تشخیص بدم این دست و پا زدن های روحم از سر ترس پذیرفتن موقعیت جدیده و شرایط انقدارم که فرض میکنم سخت نیست، یا هم میفهمم که نگرانی هام طبیعیه و اینجور کارکردن برای من مناسب نیست.
توکلت علی الله....
و شش ماه بعد،
استعفا دادم...