گر نگاهی به ما کند زهرا...

بسم الله النور...
سلام
اینجا خلوت دل من است، با مادر (س)

کلماتی که بین‌مان رد و بدل می شود را «روزی» خودم و شما می‌دانم.
اگر بهره ای از اینجا بردید نوش روحتان
اگر هم نبردید، لطفا دعایمان کنید.

طرف زنگ زده مشخصات داده و گفته برای شنبه ساعت شش میشه بیایم منزل تون؟
و قرار میشه با خانواده ها مطرح بشه.
حالا ما طبق روال عادی منتظریم طرف تماس بگیره قرار شنبه رو رد یا تصویب کنه و آدرس بگیره.
 دو سه روز شد زنگ نزدن آدرس بگیرن، ما هم گفتیم یا مشکلی پیش اومده یا از اون مدل هاشن که وقتی پشیمون میشن خبر نمیدن(خودتون ببینید چقدر زشته)
بعد دیدیم شنبه ساعت  6.15 مادرشون با شماره همراه تماس گرفتن و آدرس میخوان. :/
مادرم ساعات پایانی روزه بود دیگه دراز کشیده بودن
گفتم نمیتونن بیان جواب بدن معذرت، میگم بعد افطار باهاتون تماس بگیرن
میگه آخه میخواستم بیام منزل باهاشون صحبت کنم...
من واقعا مونده بودم چی باید گفت...

مدل های زیادی رو دیده بودیم،این مدل رو نه!
بعد افطار مادر من تماس گرفتن گفتن ما فکر میکردیم شما خبر قطعی اش رو بهمون میدید
اوشون هم گفته بودن از سرکار برمیگشتم گفتم بیام اونجا

خب خواهر من، مادر من، عزیز دلم
با خودت که هماهنگ نکن
بقالی نمیخوای بری مهم نباشه ساعت چند میری
حالا درسته ماه رمضون پذیرایی نمیخواد
آمادگی که میخواد... :/
*
بعضی وقتها دلم میخواد این توصیه ها رو به گوش خانواده های دامادهای آینده برسونم...
*
مثلا مورد داشتیم طرف گفته مادر و دختر میخوان بیان
دو دقیقه بعد پسر خودش بدون اجازه از پله ها اومده بالا صرفا از پشت در ما باید اجازه بدیم بیاد یا نه
تازه اجازه که چه عرض کنم،ما رفتیم حجاب کنیم طرف با اذن خواهرش اومد تو....
اصلا عجایبن ملت!
این چه حرکتیه آخه؟؟؟
*
کسانی که اینجا رو میخونید اعتراضات رو به استماع شنوندگان مربوطه برسونید لطفا...
*
خدایا این رفتارها رو کفاره ی گناهان ما قرار بده
عیب نداره
بگذر از همه ی ما

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ خرداد ۹۷ ، ۰۲:۴۳

سلام مادر
وقتتون بخیر
ارائه ی دوم که تموم شد
انگار یه باری از رو دوشمون یهو ریخته باشه پایین، پشتم سبک شد...
ذهنم که پر شده بود از هزارتا فکر یهو روون شد توی جوهر قلم و هی نوشتم و نوشتم و نوشتم
دو سه تا مطلب تو دفتر
دو سه تا مطلب تو وبلاگ
دو سه تا مطلب تو گوشی
و یه مطلب هم همونجا سر سومین کلاس:
أجب أن أکتب
کلّ ما أقضی علیَّ...
افکاری یهاجمنی من کل جهة و یمنعنی من استماع الکلام الاستاذ...
کلاس که تموم شد
لازم داشتم خدا آرومم کنه
چرا من انقدر عمرم رو هدر دادم؟
شاید همین بزرگترین هدیه ی خدا به من بود،روز تولدم
که فهمیدم چقدر اشتباه کردم...
برگه ی نوشته دستم بود
رفیقم گفت کجا میری؟
گفتم میرم از استاد سوال بپرسم...
اما حیران بودم
مشکل من در حد رفع اشکال یه نوشته ی یک صفحه ای عربی نبود
مشکل من درون من بود
خودم بود
مضطر،ناراحت...
اول میخواستم برم سراغ استاد ف،که برای کمک هاش تو این روزها هم تشکر کنم، اما نزدیک دفتر که شدم پشیمون شدم گفتم کاش نباشه،الان احساساتی ام
نمیتونم عادی باشم...
استاد هم جوونه خوب نیست....
رفتم پیش همون استاد خانم جوان مون، خداروشکر بود...
باهاش حرف زدم
متنم رو خوندم
خود متنم گویای حالم بود
دیگه لازم نمیشد جورِ دیگه توضیح بدم...
مادر خوبی ها
اون یه قطره اشکی که میخواست بچکه و جلوش رو گرفتم در محضر استاد،
خودِ همون خیلی خوب بود برام...
هم روحیه ام رو برای استاد معلوم کرد و دلداری ام داد و دلگرمم کرد
هم نبارید و آبروم حفظ شد...
*
آخ فداتون شم الهی
امشب وفات مادرجانتون حضرت خدیجه(س) است...
ام ابیها شدین از امشب مادر...س
*
استاد میگفتن من برام همین مهمه که تو هم انگیزه داری هم علاقه،حالا هر چقدر قبلا خراب کردی و وقتت رو هدر دادی، از اینجا به بعد تلاش کن.
*
دلم خیلی گرفته بانو...
عمر داره میگذره
و من هنوز اصلا نشدم اونی که میخوام...
باشه اصلا نمیگم،شدم...خوبی هامم زیاده
اما توقعم از این بالاتره:(
مدد کنید....

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۵ خرداد ۹۷ ، ۰۰:۱۳

هر وقت کم میارم
و کارد به استخونم میرسه
وقتی که شرایط جوری میشه که انگار دیگه نمی تونم تاب بیارم،
یاد تو می افتم...

همین یکی دو روز پیش بود
یاد اون شب افتادم
که قلبم از شدت اندوه فشرده بود و رفته بودم آشپزخونه تا به غذا سر بزنم
سکوتی که به ناچار راه سخن رو بسته بود،
من رو به یاد اون فراز نوحه انداخت:
«به اسمت قسم،
تو قلبم حرم داری...»
بغضم سنگین شد،
ذهنم ادامه ی نوحه را خوند:
«دوستت دارم و
می دونم، دوستم داری...»

و سیل اشک بود که می بارید...
عشقی بود که جوشید...
تو مادر(س) رو تو قلبت داری زهرا...
باهاتون حرف زدم...
یه حال مادرانه ای قدرت بهم داد
یه حالی که میگفت تا وقتی خوب باشی مادر کنارته...تو قلبته...تو قوی هستی،می تونی...
*
خیلی زیباست
اون شدت غم،گرفتگی،ناراحتی
میرسه به عشق....
دلتنگی هات قشنگ میشن
غم هات خواستنی میشن
اصلا باید ناز این غم ها و دلتنگی ها رو کشید
نه اینکه حتما شرایطت سخت بشه تا برسی به اون حال، نه
انقدری غم هست تو جهان
که اگه آدمی لطیف بشه،
روی قلبش می شینه
از اون هایی که میگن:
«غمت در نهان خانه ی دل نشیند
به نازی که لیلی به محمل نشیند....»

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۸ ارديبهشت ۹۷ ، ۱۷:۰۱

الهی

اُنشِدُک بِدَمِ المِسمار...

انشدک بِدم المسمار...

انشدک بدم السمار...

که یا از پهلوی فاطمه است

یا از جنین فاطمه است..........

*

قسم انقدر سنگینه که حتی دعای فرج هم....

*

وای مادرم...

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۱ بهمن ۹۶ ، ۱۴:۰۴

تو آشپزخونه ایستاده بودم...
همه چیز مرتب و آماده...
صداها به زور میومد...
بی خیال شدم،نشستم رو زمین،تسبیح دوست داشتنی ام رو برداشتم برای صلوات فرستادن...

یه لحظه به ذهنم اومد،یه روزی میاد که همه ی اینها میشه خاطره...
همه ی این فالگوش ایستادن ها و خستگی ها و دغدغه ها و بلاتکلیفی ها....
این صلوات های از ته دل...این به خدا سپردن ها...این سنجیدن ها...

دوران پر دردسر قشنگیه...
اولین بار بود که پی بردم قشنگه...


 

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۱ مرداد ۹۶ ، ۰۱:۳۷

عباس ای گل عالم پسند من
عباس ای سوار قدبلند من
دیری است،بر سر زلفت گرفتارم
عمری است،که گره خورده به تو کارم....

بیچاره ی تو ام و دوایم به جز تو نیست
ای مهربان تر از پدر و مادرم حسین

**
 هر چی تقویم جلوتر میره
و نزدیک میشه به 24 مرداد
حال من بدتر میشه....

بگو چیکااار کنم
که به منم نگاه کنی
این نوکر بدو قاطی خوبات سوا کنی....
:((

چرا حالم خوب نمیشه...
*
مومن نشدم حتما وگرنه مومن غمش تو دلشه شادی اش تو چهره اش
نتونستم آخرش هم که همه جا داد نزنم دلتنگتم

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۳ مرداد ۹۶ ، ۱۵:۱۰