گاهی وقتها حس میکنم خدا به طرز ویژهای من رو دوست داره، چون بعضی اهدافم که انجامش گره خورده به دیگران رو طوری برام پیش میبره که خودم حظ میکنم!
مثلا اینکه واقعا دلم میخواست یه خونه تکونی سراسری و گندزدایی مفید انجام بدم تا قبل عید، که با توجه به شرایط مادری و وجود بچه، قصد داشتم از همین روزها شروع کنم خرد خرد پیش ببرم. ( کاری که واقعا ازش لذت میبرم و هر چند ماه انجامش میدم، لذت میبرم از اینکه مسلط باشم به فضای خونه، اینکه همه جا تا حد امکان تمیز باشه. و ...)
مثلا یه مرحله از این خونه تکونی سالانهام رو، همین چند روز پیش انجام دادم. خاموش کردن فریزر و رفع برفکها...
بعضی از کارها ممکنه ضرورت انجامش توسط بقیه خانواده حس نشه، ولی خودم میدونم که اگه انجام نشه، اگه فقط چند ماه این کارهای مخفی و پنهان از دید، انجام نشه، تمام خانواده تغییر رو با همه وجودشون میبینن و تازه اونجاست که میفهمن حضور یک زن کاردان و مدیر، چقدر مهمه.
این دقیقا چیزیه که ما بچهها، بعد از مریضی مامان، درک کردیم. و دیگه هیچکس نمیگفت برای چی داری توی کابینت ها رو دستمال میکشی! دیگه هیچکس غر نزد که برای چی باید حداقل سالی یه بار، تمام جزییات خونه بررسی بشه، وسایل اضافه غربال بشه، در صورت لزوم بعضی چیزها دورریز بشه و ...
و توی خونه خودم هم... شکرخدا شخص همسرم بواسطه خلقیات و تربیت خانوادش، آگاهی خوبی به کارهای خونه داشت، ولی خب تو بحث کمک دادن ضعیف بود. به عنوان کسی که چند خواهر داره، هیچوقت کارها به خودش نرسیده بود.
که باز هم به لطف دوران استراحت مطلق من، حسابی واقف شد به اهمیت نقش من و کارهایی که باید انجام بشن.
خلاصه... ( اینجوری میشه که تو شرایط به ظاهر بد و سخت، من حال خوبی پیدا میکنم، زوایای پنهان اون امتحان رو دیدن، بهم احساس قدرت میده. حس اینکه خدا چقدر دوستمون داره)
خلاصه... آخرین باری که به طور اساسی خونه رو مرتب کردیم، یه بار تا قبل ماه ۴ بارداری بود، یه بار هم اون دو هفته آخر که طبق نظر پزشک باید در ازای تمام ۴۵ روز استراحتم حسابی ورزش میکردم و آماده میشدم.
من هم کارهای خونه رو انتخاب کردم.
اون غریزه آشیونه هم که میگن خیلی کمکم داد، انرژی عجیب غریب و هیجان هورمونی باعث شد خونه از اساس و بنیان یه خونه دیگه بشه! و آماده ورود یه عضو جدید.
و دیگه همون...
آخرین بار تقریبا همون بود...
این چند ماه، بجز رسیدگی به کارهای روزمره مثل آشپزی و تمیز نگه داشتن ظاهر خونه ( شستن ظرف ها، تمیزکردن گاز و جارو) دیگه هیچ کاری نکردم. و البته ناراضی هم نیستم. همینش هم خیلی خوب بوده. آفرین!
ولی حالا که فرصت دو ماههای پیش اومده تا قبل جابجایی کامل ، غنیمت میدونم و ان شاالله از همین فردا که برگردیم خونه، کم کم میخوام شروع کنم.
رد کردن لباسهای اضافه و شاید برخی وسایل رو بذارم برای فروش یا هدیه.
بعد هم کم کم میتونم از غیرلازم ترین وسیله ها، شروع کنم به جمع کردن و کارتن زدن...
خودم رو کاملا سپردم به دست تقدیر و برنامم اینه خودم رو با همین اسباب کشی، سرگرم کنم. و اصلا نرم توی فکر اینکه بعد ۲۰ و چند سال زندگی توی تهران، خیلی سخته هجرت و رفتن توی غربت یه روستای کوچیک که میدونی هییییچ آشنایی نداری اونجا.
ولی من واقعا آرومم... نه اینکه اگه نااروم باشم بده، نه اصلا.
به خودم حق این رو میدم که حتی بشینم گریه کنم.
ولی... نمیخوام...
دوست دارم به ابعاد مثبت این هجرت فکر کنم، دوست دارم گمانه های خوب رو درنظر بگیرم و خوش باشم از این تغییر بزرگ... از این تحول عجیبی که میدونم و یقین دارم خدا برام خیر خواسته.
وگرنه بین این همه شهری که ما فامیل و دوست و آشنا داریم، بین اینهمه گزینه، عد روی شهری که هیچ آشنایی بهش نداریم دست نمیذاشت و همه تلاشهامون برای شهرهای دیگه رو بینتیجه نمیکرد...
خلاصه که... همتم اینه تو این دو ماه، تمرکزم رو همچنان روی کیفیت و نظم غذاهامون بذارم تا انرژی لازم تامین باشه و بعد هم، این روزهای عمرم با دختری رو، خوش باشم و اسبابم رو جمع کنم.
خیلی خوبه که دختر کوچولوم هست... خیلی خوبه... اگه استرس بگیرم میتونم با بوییدن و بوسیدنش، آروم تر بشم... با خندههاش... با شلوغکاری های شیرینش...
امیدوارم که بتونم.
به خودم سخت نگیرم
و دنبال صد نباشم...
زندگی همینه دیگه... بالا و پایین و خوب و بد داره...
اصلا ادعا نمیکنم که نگران نیستم، راستش رو بخواین همین دیشب ، وقتی بعد از دو هفته اومدیم خونه مامان تازه فهمیدم چقدررر خوبه که مامان هست، با تمام اختلاف سلیقهها. همین دیدنش چقدر بهم آرامش میده. و حتی به همسر که دور از خانوادشه.
یهو دلم گرفت که دیگه این پایگاه امن دور میشه ازم. شب که همسرم اومد ازش خواستم بچه رو بذاریم و به یاد قدیم بریم قدم زنی...
حرف زدیم. از ترسم، نگرانیم، از همه چی. اون هم از تجربه هجرتش گفت ، از احساس غربت، دوری و ...
ولی دلم روشنه باز هم...
#
این متن برای چند روز پیشه، ولی چیزی که در عمل باهاش مواجهم اینه که واقعا نه خودم و نه شرایطم ، دیگه مثل قبل نیست که بتونم جمع کردن رو شروع کنم! من فعلا هنرر کنم بتونم غذا بپزم و خونه رو تمیز نگه دارم.
هنوز باورم نمیشه، یعنی مثلا یه کاری که قبلا خیلی کوتاه بود و راحت انجام میشد، الان اینهمه وقت باید طول بکشه!
مثلا دکمه آستین لباسم رو که کنده شده، الان یه ماهه نتونستم بدوزم!
در نتیجه...
فکر کنم کلا باید بی خیال خونه تکونی بشم و همین که بتونم وسایلم رو با دقت و به تفکیک جمع کنم که بعد تو شهر مقصد بدونم چی به چیه، کافی باشه!