گر نگاهی به ما کند زهرا...

بسم الله النور...
سلام
اینجا خلوت دل من است، با مادر (س)

کلماتی که بین‌مان رد و بدل می شود را «روزی» خودم و شما می‌دانم.
اگر بهره ای از اینجا بردید نوش روحتان
اگر هم نبردید، لطفا دعایمان کنید.

خب... این چند روز بخاطر وقایع روز که همه ازش باخبریم، وقفه افتاد تو نوشتنم. ولی بنظرم قرار نیست همه زندگی تعطیل بشه، من که تحلیلگر نیستم. من یه آدمم مثل بقیه، با یه زندگی عادی... در نتیجه بهتره کاری که خودم بلدم رو ادامه بدم... پس بریم برا ادامه نوشته‌ها: 

یکی از مهمترین تلاش هام مبنی بر خودمراقبتی، اینه که دارم سعی می‌کنم حتما هر سه وعده غذایی رو بخورم و واقعا هم غذا باشه، نه که الکی پلکی برم یه چیزی بذارم دهنم فقط جیغ معده‌ام ساکت بشه‌‌. 

و مهمتر اینکه سعی کردم واقعا دست از کمال گرایی توی غذا خوردن بردارم و کاملا قائل شدم به این ضرب المثل « کاچی به از هیچی!» 

بعد دیگه هی با خودم نمیگم وای الان چه وقت خوردن تخم مرغ اب پزه، دو ساعت دیگه شام میخوریم، یا مثلا من سیب زمینی رو با نون دوست ندارم سیر نمیشم و ... 

در اونجاست که به خودم میگم: باشه، تو فعلا یه سیب‌زمینی بدون نون بخور، اصلا با سس بخور، اصلا هر جوری عشقته بخور، بجاش از شام کمتر می‌خوری.

اصلش از اون روز شروع شد که برای دفعه هزارم من هی غذا خوردن رو موکول کردم به بعد انجام کارهام و آخرش فرصت نشد صبحانه رو بخورم. هزار هزار کار داشتم اول صبحی باید انجام می‌دادم که بعدش بریم خونه مامان. بعد چی شد؟ قندم افتاد، فشارم اومد پایین، دو سه تا کار رو هم که یادم رفت بماند؛ توی ماشین چنان ضعفی کردم که اصلا اعصاب برام نمونده بود این هم بماند، ولی وقتی بچه درخواست شیر داد، دیییگههه بریدم! و شاید برای اولین بار خیلی صادقانه گفتم: من اشتباه کردم! من باید اول از همه غذامو می‌خوردم!!! کارها دیر شد که شد!! من خودمو دارم هلاک می‌کنمم!!! 

و همسرم با دوتا چشم گرد از تعجب نگاهم می‌کرد! 

ولی واقعا باعث شد دفعه بعدی تو همون موقعیت مشابه ( ۵ تا ۶.۵ صبح روزی که قراره از خونه بزنیم بیرون) اولیین کاری که کردم نون از فریزر درآوردم ، یه نیمرو خرمای مجلسی برا خودم زدم و اصلا هم به این فکر نکردم که همسرم دوست نداره و نشستم با لذت تمام خوردم و وقت خوردنش به هیچی هم فکر نمی‌کردم جز رنگ قشنگ تخم مرغ و بوی ناب کره. والا! 

حالا کلا مقصر این صفاتم همسرم هم نیست ها، این قضیه «اول کار و بقیه چیزا، بعد خودم» تو زندگی مجردی کاملا نهادینه شده در من و حتی مورد داشتیم برای رفتن به دانشگاه چند دست لباس عوض کردم تا بهترینو بپوشم ولی یه سر هم به آشپزخونه نزدم و چه جنایتی کردم در حق خودم اینهمه سال؛ که اونهمهههه مسیر طولااانی و سخت رو بدون ذره‌ای صبحانه می‌رفتم! تازه افتخار هم می‌کردم که به! چقدر من قوی‌ام با این جثه لاغرم که اینهمه توان دارم :// 

خو بنده‌ی خدا، اصلا تو زورو! :// دیگه هوازی که نیستی!

بگذریم..‌.

مهم اینه که من، با اون روحیات و اخلاقیات ، الان به جایی رسیدم که دیگه هر روز توی برنامم دارم علاوه بر غذا، به میوه و نوشیدن کافی و قرص‌های مکمل هم بها میدم! این یعنی رشد! :)) 

حالا نه اینکه بگم هر روز دارم ۳ وعده کامل می‌خورم ها، ولی همین‌که حواسم جمع شده این چیزا رو رعایت کنم، بازم خیلی خوبه

۴ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۱۹ مهر ۰۱ ، ۰۰:۰۷

یه مدت نشد بنویسم، ولی ناامید نمیشم و هر وقت بتونم می‌نویسم ان شاالله

موضوع اینه که من چندماهیه یه سیر تحولی برای خودم شروع کردم و ریز ریز دارم تغییر می‌کنم ، از همون روزها قصد داشتم ثبت شون کنم، ولی هر بار ترس از اینکه دردسر برام بشه یا خودمو چشم بزنم و دیگه رشدم متوقف بشه؛ نذاشت شروع کنم. 

اصل قصه اینه که من بعد بالا پایین‌های زیاد، به این پذیرش رسیدم که آقا! فکر کن توی این دنیا یه مرد بوده که تو بتونی باهاش ازدواج کنی، اون هم همسرته. تمام. 

بین اون و مجردی تا ابد، اون رو انتخاب کردی و حالام دیگه هیچ مردی نیست توی این دنیا بجز خودش. ( کاری که همون اول باید می‌کردم واقعا آدم بعد ازدواج باید چشمشو به همه چی ببنده) 

خب... حالا بیایم اساس رو بذاریم روی شناسایی این یه دونه مرد و بر اساس همون کشفیات، زندگی رو پیش ببریم... 

یعنی دیگه وقتی به این رسیدی که همسرت اصلا اون مدلی که تو میخوای رمانتیک نیست یا مثل فلانی و فلونی اهل شعر نیست یا مثل داداشت نمی‌تونه پای حرفهات بشینه و ...، دیگه بجای حرص خوردن و مقایسه و ای کاش با یکی مثل خودم ازدواج کرده بودم و ...، میشینی میگی: خب فرزندم! تویی و این صنم و باقی عمر، عاشقی باشه یا نباشه دست خودته. 

حالا بیا بپذیر همسر تو با فیلم دیدن، گردش رفتن و ... حال می‌کنه، بیا بپذیر این همسر با تمااام مختصات ریز و درشتش، ماده امتحانی توئه، اینکه هی بگی چرا اینجوریه چرا اونجوریه، مثل اینه که بگی چرا امتحان شیمی داریم؟ چرا ریاضی نداریم؟ من ادبیاتم خوبه چرا امتحان ادبیات نمی‌گیرید؟! 

میشه؟ شدنیه؟! عاقلانه است این کار؟! 

یا بری بگی چرا از این فصل امتحان می‌گیرید؟ 

دیگه خود استاد می‌دونه چه امتحانی از تو بگیره. پس بجای وقت تلف کردن ، بشین سر همون ماده امتحانی خودت وقت بذار تا نتیجشو بگیری... 

خلاصه... من یه روز نشستم و نوشتم... تمام کشفیاتم از همسر و خواسته‌هاش رو. 

بعد دیگه بجای اینکه حرص بخورم چرا فلان چیز رو از من می‌خواد که تو ذات و روحیه من نیست، دارم تلاش می‌کنم به مرور هم به همسر نشون بدم نیازش برام مهمه و یکم به دلش پیش برم هم بهش نشون میدم تو ذاتم نیست ها، بخاطر تو دارم این کار رو می‌کنم... خب این چقدر قشنگه؟ 

به قول مشاورم بیکاری هی بحث می‌کنی که اتو زدن لباسهات وظیفه من نیست؟ اگه اتو کنی چی بدست میاری ؟! 

گفتم خیییلی براش مهمه، اصلا یه لذتی می‌بره که نگو... انگار فانتزیش بوده همیشه خانمش پیراهنشو اتو کنه. ( مثل فانتزی هایی که خودم دارم و تو ذات همسر نیست) ولی بعد چند بار دیدم راست میگه ها، حالا هر وقت تونستم اتو کنم وقتی انقدر خوشحال میشه! چی ازم کم میشه؟! 

و حالا می‌بینم گاهی اونم کارهایی رو که دوست نداره فقط برای خوشحالی من انجام میده. 

__

خلااصه! چقدر مقدمه شد! 

یه تمرین دیگه هم دارم؛ در مورد خودم... 

که فهمیدم واقعا خیلی کم به خودم رسیدگی می‌کنم و اصولا اینو یاد نگرفتم هیچوقت که باید به خودم، غذام و آرامشم هم برسم! 

زبونی زیاد بهم گفتن ها ولی عملی من همونی شدم که بقیه نزدیکانم بودن. 

بنابراین این هم خودش یه مقوله‌ایه برای من، که شاید ضرورتش رو تازه چند ماهه فهمیدم و بعد مدتی تو فاز حسرت و ناامیدی بودن، شروع کردم به تمرین و بهتر شدن. 

این کلیت کار بود، ان شاالله پست‌های بعدی دیگه فقط روایت می‌کنم روزگارم رو...


۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۹ مهر ۰۱ ، ۱۴:۵۲

قبلجا وقتی از سفری جایی برمیگشتم، همون اول که می‌رسیدیم خونه، یا اگه دیروقت بود، فردا صبح اول وقتش؛ 

همه وسایل های سفر جابجا شده بود، لباس کثیف‌ها تو ماشین در حال شسته شدن بود و چمدون برمی‌گشت سر جاش. البته این قبلا که میگم برای بعد عروسیه و از تحولات بعد ازدواج. وگرنه دوره مجردی که خیلی دیر و کند به کارها می‌رسیدم. 

ولی حالا که فندق هست، نمیشه... نمی‌رسم.

روحِ تمیزی دوستم، تازه داره با این قضیه کنار میاد، که آقا! نمیشه دیگه! خودسرزنشی نداره که. این تغییر رو به عنوان جزئی از زندگیت بپذیر. 

حالا دیشب که برگشتیم خونه ؛ همسر از دیار حضرت دوست (کربلا) و من از خونه مامان؛ فعلا هنوز کارها انجام نشده. ولی بازم راضی‌ام از روال:) 

و یه مرحله دیگه رشد کردم انگار، چون دارم سعی می‌کنم تا حد امکان با وجود فندقم، خونه رو تمیز نگه دارم. 

و این قضیه با وجود سختی،خیلی شیرینه برام‌.

مثلا سعی می‌کنم اگه خواب سبک و وابستگی دخترم بهم اجازه نمیده بعد هر وعده ظرفهاش رو بشورم؛ حداقل روی اپن رو خالی نگه دارم و ظرفها رو طوری که دیده نشن، توی سینک بچینم. یا مثلا کف خونه، وقتی که فندق بی‌قراره و به هر ابزاری می‌خوام فقط آرومش کنم؛ یهو پر از وسیله میشه، ولی بعد اینکه خوابید یا آروم شد، پا میشم همه رو میذارم سر جاش یا میذارم یه گوشه حداقل. 

چون واقعا به تجربه ثابت شده بهم که بهم ریختگی خونه کاملا روی روحیه خودم و همسرم اثر داره و حالمون رو هم بهم ریخته می‌کنه. و بالعکس تمیزی، مایه آرامشه. 

حتی این حساسیت همسر روی تمیزی رو، به عنوان یه اصل و منبع آرامش که وظیفه اول همسرانه‌ام تأمینشه، پذیرفتم. و دیگه بجای اینکه هی بخوام حرص بخورم که چرا براش مهمه، سعی می‌کنم این حساسیتش رو سکوی پرش و رشد شخصیتی خودم قرار بدم. و واقعا هم همینطوری شده.

دوران مجردی من خیلی کند بودم. برای همین یه مهمون که میخواست بیاد کلی مضطرب می‌شدم. کلی کار نکرده داشتم همیشه و خونه هم هیچوقت مرتب نمی‌موند. ( ۴ سال آخر مجرد بودنم، مادرم مریض بودن و تقریبا افتاده. ) 

ولی الان خیلی فرزتر شدم و راضی‌ام :) 

#روز اول 

__

از روزی که همسر برگشته یه قراری رو با خودم شروع کردم و میخوام روزانه‌هام رو، شرح تمرینم رو، احوال و افکارم رو در این چهله ی قرار، ثبت کنم. 

همینجا می‌نویسم ان شاالله، ولی بدانید و آگاه باشید که مخاطبان اینجا قراره بیشتر بشه ولی هنوزم، نمی‌خوام آدرس اینجا رو همه مخاطبان وبلاگ اصلیم بدونن. 



۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۸ شهریور ۰۱ ، ۱۱:۲۳

حدود دو ماه خونه نبودیم! 

این برای همه یه چیز عجیبه، ولی برای منی که آرامشم وصله به اینکه توی خونه باشم و هر مهمونی یا سفری، با برنامه پیش بره، عجیب‌تره. 

طبع من اینه اصلا... حتی اگه بخوام برم جایی که می‌دونم بهم خوش می‌گذره، باید از دو روز قبلش بدونم برنامه‌ام رو.

یادش بخیر! 

اول‌ها چقدر از اینهمه اجتماعی بودن و یهویی بودن همسرم، اذیت می‌شدم

اون هم همیشه شاکی بود که ای بابا، چقدر تو با مهمونی مخالفی! 

البته به اذعان اکثر رفیقام، تقریبا همیشه من راه اومدم. ولی خب، غر هم زدم. 

کاری که با غر انجام بشه، همون بهتر که انجام نشه.

بگذریم...

الان دیگه با هم کنار اومدیم. 

همسرم برای مهمونی ها از شب قبل بهم میگه. من هم اکثرا قبول می‌کنم مگر اینکه دیگه خیلی ... نه ولی یادم نمیاد گفته باشم نه. 

چرا. یکی دوباری عقب انداختم. ولی رد نکردم. 

خلاصه! 

امشب رفیقش خونمون بود

خسته شدم. ولی خداروشکر، مهمونی خوبی شد. 

احساس قدرت می‌کنم وقتی می‌تونم مهمونی بدم. 

برای شام، ماکارانی پیتزایی گذاشتم با یه کیک. بچه هزار بار وسط کیک منو فراخوند. همه پف تخم‌مرغ ها رفت. هزار بار به خودم گفتم آخه تو رو چه به کیک! 

ولی الان که رفتن و نصف کیک‌ها مونده، خوشحالم! :) 

خیلیییی وقته که کیک نذاشتم. شاید آخرین بار، حداقل ۷ ماه پیش بوده!

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۳ شهریور ۰۱ ، ۰۱:۵۷


1️⃣ نگران نباش!
توی مادر، توی همسر، از خدای خالق رب
برای بنده هاش، مهربون تر نیستی....
۰۰/۱۲/۱۳
____

2️⃣ از امشب به مدت دو روز، پدرم و مادرم و برادرم می‌خوان بیان اینجا
امیدوارم بابام چیزی نگه که همسرم رو برنجونه یا کاری نکنه که اون بخواد برنجه...
ای کاش بعضی از کارهای مادرش رو هیچوقت بهش نمی‌گفتم
چون تازه الان می‌فهمم وقتی همسرت از یه چیزی می‌رنجه که تو هیچ سهمی توش نداری و نمی‌تونی هم کاری کنی یا خیلی خیلی مهارت لازم داره؛ چقدر بهت سخت می‌گذره!
تازه می‌فهمم اون فشاری رو که طفلک شوهرم برای هربار دیدار‌های طولانی من و خانوادش، تحمل می‌کرد...
کاش واقعا گاهی با یه گذشت ساده، همسرمون، عشق زندگی‌مون رو از اینهمه فشار راحت کنیم!
یا ببخش و بگذر، یا خودت هم از خودت حمایت کن!
۰۰٫۱۲/۱۴
_____

3️⃣ برای منی که وقتی فکری ذهنم رو مشغول می‌کنه باید حتما بلند شم و انجامش بدم، منی که گاهی خیلی عجله می‌کنم و حرفم رو می‌زنم، منی که تا به اون خواسته مغزم نرسم کلافه‌ام و بقیه رو هم کلافه می‌کنم،
این حداقل یک ماه یکجا نشستن و هیچ کاری نکردن (کار عملی به اون صورت) ، خودش یه تمرین خیلی بزرگه
تو فکر کردی بچه بیاد میتونی آرامش ذهنیت رو همونجور که میخوای برقرار کنی؟
الان می‌ترسی انقباض بگیرتت و راه نمی‌تونی بری، اون موقع صد مدل چیزهای دیگه هم هست، توانت خیلی خیلی کمتر میشه، شیردهی هست، خواب بچه هست، خستگی خودت هست، معلومه که خونه نامرتب میشه. معلومه که نمی‌تونی یهو پاشی بری یه حرکت انقلابی بزنی مثلا برای یه گوشه خونه یا یه کار هنری...
پس تحمل کن، بپذیر که « قرار نیست همه چیز بر وفق مراد ما باشه»
این عجله کردنت رو مدیریت کن که بعدا هم کمتر اذیت بشی

۰۰٫۱۲/۱۶
______

4️⃣ درباره نوشته ۲ باید باز هم به خودم ، به عنوان انسانی از تبار نسیان ، یادآور بشم که همیشه ترس‌های ما، بزرگتر از واقعیت‌ها هستن... و درصد خیلی زیادی از نگرانی‌های ما هرگز رخ نمیدن...
الان هم همین شد.
اتفاقا خیلییی هم خوب شد که اومدن و خیلی خیلی دلم شاد شد و هیچ اتفاق بدی هم الحمدلله نیفتاد
جز اینکه فهمیدم چقدر خوب شد خونه خودمون موندم!
آدم روش نمیشه به پدرش یا مادرش که کلی دردهای جسمی هم دارن بگه روغن غذا رو بیشتر بریز یا چایی میشه بذاری؟!
بعد خب توی این وضعیت که خیلی هم مهمه من چی میخورم و باید خوب بخورم، این مساله اهمیت زیادی پیدا می‌کنه :)

۰۰٫۱۲/۱۶
_____

5️⃣ یه مطلب مستقل شد برای خودش!
6️⃣  اون اول‌ها که مادرم مریض شده بود، هر کی زنگ می‌زد مدام میگفت خیلی حواست باشه ها، خیلی مراقبش باشی، و هی همش حال مامان رو می‌پرسیدن و اگرم میومدن تهش میگفتن: مامان رو به تو سپردیم...
درحالی که خود من واقعا خیلی تو فشار بودم... انقدر شرایط مامان مهم و تلخ بود که همه فقط حواسشون به مامان بود...
حالا الان، که هی همه زنگ می‌زنن به همسرم میگن ببین خیلی مراقب باشی ها، خیلی حواست باشه بهش، پدر شدن این سختی‌ها رو هم داره،
می‌تونم درکش کنه چقدر بهش فشار میاد...
بیخود نگفتن یک شب پرستاری از مریض اجر هزار شهید رو داره، حالا اون هم مرد باشی و آشپزی نکرده باشی و اهل خونه موندن اصلا نباشی و از درست هم بمونی و ... بعد اون مریضه کی باشه؟!
خانمت!
کسی که یک اخمش برات صد روز جهنمه حالا بیفته گوشه خونه، هی تو دلت بره و هی بخوای که محکم باشی و نیرو بهش بدی
خیلی سخته ، خیلی...
خودم باید خیلی هواش رو داشته باشم. نباید بذارم این فشارها بیشتر از این اذیتش کنه... نباید بذارم احساس تنهایی کنه، احساس دیده نشدن... من زنشم، من باید تیمارش کنم،
امانت خداست پیشم...شریک ان شاالله ابدی زندگیمه، از بچه‌ام هم مهمتره...

۰۰٫۱۲٫۱۷
____

7️⃣  وقت هایی که می‌رفتیم خونه مامان و می‌دیدیم بازم ناراحته، وقتی می‌گفت: امروز دو دقیقه رفتم ظرف بشورم الان سه ساعته که پام درد می‌کنه، بهش می‌گفتیم: خب نرو، نشور! ما که هستیم
بعد با یه غمی می‌گفت: خب پس چیکار کنم؟!
همه کارش شده بود گوشی و سرگرم شدن با کانال‌هایی که می‌دونست همچینم محتواشون به درد بخور نیست ، میتونست قرآن بخونه و کتاب... تازه اون هم اگر میشد که بشینه.
اون موقع ها حسش رو نمی‌فهمیدم، حالش رو درک نمی‌کردم، فقط همینجوری یه چیزی می‌گفتم که بگذره ، که آروم شه...
حالا خودم...
خودم که دیگه امروز شرمنده شدم از همسر از بس مجبورم بهش بگم این رو بیار، اون رو بیار، تونستم بغض تو صدای مادرم رو درک کنم وقتی که می‌گفت: مامان ببخشید، مجبورم همش از شما بخوام. اگه خودم سالم بودم..‌....
امروز که دیگه خسته شدم از بی تحرکی و ثابت بودن اطرافم؛ وقتی دیگه دل رو به دریا زدم و فقط به قدر چند دقیقه نشستنی اطرافم رو تمیز کردم و بعدش تا سه ساعت دل درد داشتم، حال مادرم یادم اومد وقتی می‌گفت: پس من چیکار کنم؟!
واقعا چیکار کنم؟!
چیکار کنم که این گوشی مسخره ی مضر هی نخواد دستم باشه؟!
چیکار کنم وقتی نمیتونم هیچکدوم از کارهایی که برام دلگرمی و دلخوشیه، انجام بدم؟!
با چه کسی حرف بزنم که بهم نگه: لابد یه کاری کردی که الان به این وضع افتادی، میخواستی بیشتر رعایت کنی...
یا بهم نگه: اینهمه کار هست که میشه انجام بدی! برو خدات رو شکر کن که بچه‌ات سالمه، هزار مرض هست که همه بهش دچارن و غر هم نمی‌زنن...
من آدم ضعیفی ام؟
چقدر بده احساس شرمندگی و احساس ضعف...
چقدر حالم بده...
بمیرم برای قلب امام سجاد تو روز عاشورا وقتی هزار کار میتونست انجام بده و اون مریضی، مانعش شد... چه قدر احساس شرمندگی داشتین مولا جان؟ چقدر این ضعفه زور آورد بهتون؟!
خدایا، چه حکمتی در پس این امتحانت برام داری؟!
قوتم بده... خودت... 😭 من لی غیرک...

۰۰٫۱۲٫۱۸

_____

8️⃣ دیروز صبح با یه نفر و ظهر با یه نفر دیگه حرف زدم و بعدش هم مفصلا با خودم، نتیجه این شد که غم و غصه همیشه هست، در عین حال خوبی و لذت هم همیشه هست، پس: بنشین بر لب جوی و گذر عمر ببین!
بشین دلخوشی‌ها رو بشمار، خوش باش...
قرار شد باز برم سراغ تلقین‌های مثبت... حرف‌های خوب...
#
وای چه خوبه هر روزی که میگذره،  یه روز به سالم تر بودن نی نی جان نزدیک میشم 😍
امروز جمعه است، بی نهایت خوشحالم برای رسیدن به دوشنبه، روز موعود... روزی که باید برم دکتر ببینم توی این دوهفته استراحتم وضعیتم چطوری شده، روزی که کارنامه اعمالم رو بهم میدن 😍

۰۰٫۱۲٫۲۰

_____

9️⃣ اگه شونه هات درد می‌کنه و عضلات گردنت خیلی سفت و دردناک شده، اگه نفست خوب بالا نمیاد و زود به زود ترش می‌کنی، اگه شکمت خیلی سفت و سنگه و نمیتونی خوب بچرخی یا بشینی،
خدا رو شکر کن، برای قدم زدن توی مسیر هدفت... جهادت...
جهاد کردن، جانبازی هم داره دیگه... تو الان جانباز شدی.
قدرش رو بدون و ازش لذت ببر... عشقبازی کن...

۲۱ اسفند ۰۰
____
1️⃣0️⃣ آقا یک کلام، ختم کلام
هیچی زیادی اش خوب نیست!
من از بس مجبورم دراز بکشم، معده برام نمونده. کلا اسیدش تو گلومه ☹️
حالا اون به کنار، چون باز قابل تحمله، الان جدیدا دو سه روزیه چنان پشت دردی گرفتم که نگو... یعنی یه درد عجیبیه که نمی‌دونی چجوری باید بهتر بشه... فقط دوست دارم گریه کنم
پشت قلبم، معده ام... نفس بالا نیومدنم...
یعنی خود ماه های آخر به خودی خود هزار جور مشقت داره،این یه سره دراز کشیدنه هم روش...
۰۰/۱۲/۲۲
___

1️⃣1️⃣ سلام، اومدم بیام تو این نوشته و بنویسم که بعد حرفهای مادر و اصرارش برای حداقل ده روز خونشون موندن بعد زایمان، دچار استرس شدم و باید مدیریت کنم که کمترین آسیب به زندگیمون برسه؛ که اشتباهی رفتم توی مطلب ۵ همین استراحت مطلق و خوندمش و آروم شدم با همون حرف‌ها...

این هم یه امتحان جدیده که به امیدخدا با قدرت ایمان و نظر اهل بیت از پسش برمیام. 🤗
تهش اینه که به هر نتیجه و تصمیمی رسیدم یه دعای توسل نذر اهل بیت میکنم که بتونم این رو بدون دلخوری به عرض بقیه برسونم

۰۰/۱۲/۲۷
_______

1️⃣2️⃣ سلام، متاسفانه خوابم نمی‌بره و فکرم مشغوله... دخترم هم بیداره... به همین مسائل بعد زایمان فکر می‌کنم، اینکه چه تصمیمی بگیرم... حس می‌کنم انقدر بین خواست مادرپدرم و خواست همسرم گیر کردم که اصلا خودم فراموشم شده!
البته هنوز با همسرم حرف نزدم، نمیدونم، شاید اگه دلیل بیارم چندان مخالفت نداشته باشه واسه ی چند روز، کاش بشینم حساب کنم ببینم حرف دل خودم چیه؟ حس و حال خودم چیه؟
بعد درباره اش خیلی راحت با همسرم هم صحبت کنم. (وای یهو بوی ادکلنش پیچید توی بینی‌ام! چقدر حس آرامش بخشیه، بذار چشم‌هام رو ببندم و به تصور بودنش ادامه بدم)
#
دست خودم نیست ، دارم گریه می‌کنم 🥺💔 دلم خیلی براش تنگ شده...
با اینکه زود گذشت این روزها، ولی من الان نمیتونم گریه ام رو بند بیارم... کاش بهش فکر نکرده بودم!
شاید هم بخاطر این فشارهای فکری، به عنوان یه ملجأ بهش نیاز پیدا کردم و الان برای اون گریه ام گرفته.
چقدر بهش وابسته شدم، چقدر به بودنش نیاز دارم... ☹️🥺😭
حالا دیگه تموم شد زهرایی... ان شاالله فردا راه میفته، برمیگرده... تا پس فردا پیشمه ان شاالله 🥰
تازه دل نازک هم شدم و نگران! الان که میخواد با اتوبوس برگرده ،دل نگرانم! نکنه بهم نرسه!  خدا نکنه دختر!
باید براش صدقه بدم و بگم هر دو ساعت یه خبر از خودش به من بده. من می‌ترسم...
ساعت ۴ صبحه... دیگه فکر کنم یه ساعت به اذان مونده.
۲۸ ام بود ولی الان دیگه ۲۹ ام شد...

____


۴ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۴ فروردين ۰۱ ، ۱۶:۵۸

من همیشه تو ذهنم و قلبم این بوده که کاش بچه اولم دختر باشه، هم چون که عشق دختر و لطافت و محبت و ظرافت وجودشم، هم چون احساس می‌کنم تو فضای خونه راحت‌ترم، هم که احساسم اینه اگه بچه اولم دختر باشه، راحت‌تر می‌تونم به بچه‌های بعدی فکر کنم و شاید زودتر بتونم از تک فرزندی عبور کنم، چون دخترها حس همکاری و همدلی دارن و انگار تو ذاتشون مادری کردنه.
اما امسال محرم، یه پسر کوچولویی از آشنایان رو دیدیم که ما شاالله، چون پدرش از فعالان مسجدی و هییتیه و خداروشکر همیشه پسرش رو با خودش می‌بره، این فسقل بچه چنان مداحی خوندنی بلد بود و چنان حرفه‌ای سینه می‌زد که اشک و شوق و عشق و شورت همه با هم قاطی میشد... خیلی لذت بردم از این علاقه... یک لحظه خیلی قوی دلم خواست یه پسر داشته باشم که با باباش بره هیئت، و هیئتی بشه...
البته شما دوستهای من هستید، می‌دونین که فقط سینه زن بودن ملاک هئیتی بودن نیست در نظرم و نیازی به توضیحات فلسفی نیستش دیگه!
*

بچه که بودم، به دو دلیل، دوست داشتم پسر باشم: یکی اینکه بتونم برم تو دسته و زنجیر بزنم و کلا بتونم اونقدر پرشور سینه بزنم و کیف کنم. و همیشه هم شاکی بودم از خانم‌ها که خیلی بی‌حالن. ( البته الان چندسالیه شکرخدا هیئت خانم ها هم اکثر جاها، تو تهران و برخی شهرستان‌ها حتی، پر شور شده)
دومین دلیلش هم این بود که برم نونوایی 😄😅 مخصوصا اگه وقتی برسیم که تازه دارن خمیر آماده می‌کنن. چون عاشق دیدن این فرایند پخت نان بودم 😍🥰
اما الان، به هزاران دلیل، خیلی خیلی خیلی، خوشحالم از زن بودنم...
امیدوارم بتونم این حس رضایت از جنسیت رو، به بچه‌هام هم یاد بدم







۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۳ مهر ۰۰ ، ۱۲:۲۴