گر نگاهی به ما کند زهرا...

بسم الله النور...
سلام
اینجا خلوت دل من است، با مادر (س)

کلماتی که بین‌مان رد و بدل می شود را «روزی» خودم و شما می‌دانم.
اگر بهره ای از اینجا بردید نوش روحتان
اگر هم نبردید، لطفا دعایمان کنید.

۲۲ مطلب با موضوع «خودمونی‌ها» ثبت شده است

۱۹۳

شب های قدر صفحه ای از قرآن که باز می کنم رو می نویسم تا بعداً بخونم...
اعتقاد دارم که حرف های خدا به من تو اون صفحه هست...
ماه رمضون امسال، بخاطر دوری از همسرم، حال روحی خیلی بدی داشتم...
حدود ۲۴ روز ندیده بودمش و صاف شب قدر اول رسیده بودم پیش شون...
اما سرشون خیلی شلوغ بود، خیلی...
من هم اصلا نه خدا رو شکر می کردم بابت این سرشلوغی های مثبتش، نه حالم رو می تونستم خوب کنم(چون نمی‌خواستم) و نه ایشون بیشتر از این می‌تونستن وقت بذارن...
خلاصه حالم خیلی داغون بود، از بعد سحر ایشون کارهاشون شروع می‌شد، تا خود افطار... یه ذره فراغتی هم که داشتن با زبون روزه صرف استراحت می‌شد...
نمی‌خوام ناله کنم، قرار بود مثلاً گذشته رو یادم بره، می‌خوام حرف خدا رو بزنم... می‌خوام بنویسم که روحم داره سوهان کشی میشه! داره حکاکی میشه... اما اگه زرنگ باشم و بدونم که خیرم تو این سختی های واقعا رنج آوره...
تا شب قدر سوم...
هرروز سر خدا غر زدم...
هر روز...
هر وقت که دلم می گرفت
هر وقت خسته شدم
هر وقت که همسرم نبود و منم نمی‌خواستم ناراحتیم به کسی سرایت کنه، شروع می کردم اعتراض، که بابا خدا، من که بهت گفته بودم از این مدل شوخی ها با من نکنی، گفته بودم از دوری همسر امتحانم نکنی، و این اصلا تو کتم نمی رفت که بابا خدا!!! من که می دونی آدم پایه ای ام، حاضرم که همراه همسر برم اینور اونور، اما چرا شرایطی پیش میاری که اینهمه دور بشم ازش بعد نتونم طاقت بیارم که یه تلاوت بره... یه هیئت بره... (وای که چقدرررررر برای من سخت و سنگین بود، حتی همین اندازه یادآوری اش، داغونم می کنه.)
حتی کار رو به جای باریک هم کشوندم، گفتم خدایا اصلا من نمی تووونم نمیییی خوااام که همسرم فعال باشه... اصلا نمی‌خوام... ثوابش هم نمی‌خوام
خودم می‌دونستم دارم کفر میگم و خودخواهی می‌کنم ولی بعد سریع به وجدانم میگفتم نخیر من خودخواه نیستم، من فقط یه تازه عروسم...
(مادر
انصافا چجوری تاب آوردی
مادری که نداشتی کمک حالت باشه
با پدر هم که نمیشه گفت
وقتی مولا می رفت جنگ،چیکار می کردی با سه تا بچه؟
وای چجوری طاقت می آوردی؟ )

مدام با خودم حرف می زدم تا خودم رو آروم کنم و ترکش های اعصاب بهم ریختم همسرم رو نگیره و بجای اینکه رفتارم نشانگر محبتم باشه، بشه خشم و دعوا...
شب ۲۳ ماه رمضون شد، رفتیم هیئت... با مولا حرف زدم...
قرآن به سر که تموم شد، شماره ص ۱۹۳ بود...
راستش، یادم رفت همون شب که بخونمش...
دو سه روز بعد، ( از روزی که به همسرم گفتم هر جا میری منم ببر حتی اگه ساعت ها منتظرت بمونم) باهم رفتیم امامزاده باقریه.
اونجا قرآن برداشتم، باز کردم که بخونم، بخونم تا خدا نصیحتم کنه...
ص ۱۹۳ بود....

و چه آیه ای...؟

(یَـٰۤأَیُّهَا ٱلَّذِینَ ءَامَنُوا۟ مَا لَکُمۡ إِذَا قِیلَ لَکُمُ ٱنفِرُوا۟ فِی سَبِیلِ ٱللَّهِ ٱثَّاقَلۡتُمۡ إِلَى ٱلۡأَرۡضِۚ
أَرَضِیتُم بِٱلۡحَیَوٰةِ ٱلدُّنۡیَا مِنَ ٱلۡـَٔاخِرَةِۚ ؟
فَمَا مَتَـٰعُ ٱلۡحَیَوٰةِ ٱلدُّنۡیَا فِی ٱلۡـَٔاخِرَةِ إِلَّا قَلِیلٌ)
[سوره التوبة 38]

ای خانمی که ایمان آوردی! چت شده که وقتی میگم هجرت کنید در راه خدا، سستی میکنی، بهونه گیر میشی
به زندگی دنیا راضی شدی؟ همین دنیا بسه؟
مگه یادت نیست که زندگی دنیا در برابر آخرت، هیییچی نیست!

میخکوبم کرد این آیه... بعد رفتم سراغ بعدی،

 
إِلَّا تَنفِرُوا یُعَذِّبْکُمْ عَذَابًا أَلِیمًا وَیَسْتَبْدِلْ قَوْمًا غَیْرَکُمْ
وَلَا تَضُرُّوهُ شَیْئًا وَاللَّهُ عَلَىٰ کُلِّ شَیْءٍ قَدِیرٌ
 
ﺍﮔﺮ ﺑﺎﺷﺘﺎﺏ ﺑﻴﺮﻭﻥ ﻧﺮﻭﻳﺪ ، ﺧﺪﺍ ﺷﻤﺎ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻋﺬﺍﺑﻲ ﺩﺭﺩﻧﺎﻙ ﻋﺬﺍﺏ ﻣﻰ  ﻛﻨﺪ ﻭ ﮔﺮﻭﻩ ﺩﻳﮕﺮﻱ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺟﺎﻱ ﺷﻤﺎ ﻣﻰ  ﺁﻭﺭﺩ ; ﻭ ﺷﻤﺎ [ ﺑﺎ ﻧﺮﻓﺘﻦ ﺑﻪ ﻣﻴﺪﺍﻥ ﻧﺒﺮﺩ ] ﻫﻴﭻ ﺯﻳﺎﻧﻲ ﺑﻪ ﺧﺪﺍ ﻧﻤﻰ  ﺭﺳﺎﻧﻴﺪ ; ﻭ ﺧﺪﺍ ﺑﺮ ﻫﺮ ﻛﺎﺭﻱ ﺗﻮﺍﻧﺎﺳﺖ .

اینجا خدا خیلی صریح باهام حرف زد، خیلی رک...
اگه نمیخوای،نخواه! کیو می ترسونی!
من علی کل شیء قدیر رو چه نیازی به تو!
نمیخوای جهاد کنی، نکن، مگه کار من لنگ میشه؟

اما...
خودتی که در حسرت جاموندن، به یه عذاب دردناک دچار میشی
یه رنجی که از رنج الانت خیلی تلخ تره...
یه دردی که دنیایی نیست کوچیکه و زودگذر باشه،
پیرت می کنه، نابودنت می کنه، می کشتت...

بعد اینکه قشنگ خدا منو نشوند سر جام،
آیه بعدی رو خوندم

 
إِلَّا تَنصُرُوهُ فَقَدْ نَصَرَهُ اللَّهُ

اگه پیامبر رو یاری نکردین، خدا خودش یاری اش می کنه
و بعد هم مثالی میاره از زمانی که پیامبر به غار ثور پناه برد و اونوقت، کلام پیامبر رو بخون...

 إِذْ أَخْرَجَهُ الَّذِینَ کَفَرُوا ثَانِیَ اثْنَیْنِ إِذْ هُمَا فِی الْغَارِ

ﻫﻨﮕﺎﻣﻰ ﻛﻪ ﻛﺎﻓﺮﺍﻥ ﺍﺯ ﻣﻜﻪ ﺑﻴﺮﻭﻧﺶ ﻛﺮﺩﻧﺪ ﺩﺭ ﺣﺎﻟﻲ ﻛﻪ ﻳﻜﻲ ﺍﺯ ﺩﻭ ﺗﻦ ﺑﻮﺩ ، ﺁﻥ ﺯﻣﺎﻥ ﻫﺮ ﺩﻭ ﺩﺭ ﻏﺎﺭ [ ﺛﻮﺭ ﻧﺰﺩﻳﻚ ﻣﻜﻪ ] ﺑﻮﺩﻧﺪ ،

 إِذْ یَقُولُ لِصَاحِبِهِ لَا تَحْزَنْ إِنَّ اللَّهَ مَعَنَا

و همون هنگام که به همراهش گفت با تحزن، ان الله معنا....

و خدا با کسی که بهش اعتماد داره چیکار می کنه؟

فَأَنزَلَ اللَّهُ سَکِینَتَهُ عَلَیْهِ
 وَأَیَّدَهُ بِجُنُودٍ لَّمْ تَرَوْهَا
وَجَعَلَ کَلِمَةَ الَّذِینَ کَفَرُوا السُّفْلَىٰ وَکَلِمَةُ اللَّهِ هِیَ الْعُلْیَا
 وَاللَّهُ عَزِیزٌ حَکِیمٌ

خﺪﺍ ﺁﺭﺍﻣﺶی از جنس خودش رو، ﺑﺮ ﭘﻴﺎﻣﺒﺮ ﻧﺎﺯﻝ ﻛﺮﺩ ،
 ﻭ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﺎ ﻟﺸﻜﺮﻳﺎﻧﻲ ﻛﻪ ﺷﻤﺎ ﻧﺪﻳﺪﻳﺪ ، یاری کرد،
و ﺷﻌﺎﺭ  ایدئولوژی)ﻛﺎﻓﺮﺍﻥ ﺭﺍ ﭘﺴﺖ ﺗﺮ ﻗﺮﺍﺭ ﺩﺍﺩ ، ﻭ ﺷﻌﺎﺭ ﺧﺪﺍﺳﺖ ﻛﻪ ﺷﻌﺎﺭ ﻭﺍﻟﺎﺗﺮ ﻭ ﺑﺮﺗﺮ ﺍﺳﺖ .
و خدا شکست ناپذیر و حکیم است.

خدا اینه...
هستی؟
بسم الله
نیستی؟
نباش!


 


 

 

 

۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۵ مهر ۹۸ ، ۲۲:۱۵

همینطور که با سرعت راه می رفتم، به خدا گفتم من نمی تونم!!! 
خدا لبخند مهربانی زد و گفت می تونی... 
گفتم نه خدا، الکی منو تحویل نگیر، من نتونستم، دیدی فلان جا هم خطا کردم؟ من نمی تونم.... (1)
لبخند خدا عمیق تر شد و جدی تر گفت: من تو رو خلق کردم، من می دونم چی ساختم، تو می تونی... می تونی...
من: ولی نمی تونم ها... بعدم به دلم اومد که خیلی وقته قرآن نخوندم...
تو اوج ناراحتی، قرآن رو دست گرفتم با این نیت که انقدر بخونم تا وقتی که دلم آروم بشه، بازش کردم.
 و خدا گفت:
بسم الله الرحمن الرحیم
انا فتحنا لک فتحا مبینا..............

در لحظه
آروم شدم...
**

1. امروز توی کلاس تربیت فرزند فهمیدم ریشه اینهمه نمی تونم نمی تونم گفتن هام چیه...
می دونید؟ همه ما، یه خلاهایی تو روح مون داریم.
من هم امروز فهمیدم این آسیب های روحی که سال هاست باهاش درگیرم تا حل بشه، از کجا آب می خوره...
ولی، مهم اینه
که ما ورای تمام تربیت خانوادگی مون، والدین مون و شرایط خوب و بد زندگی هامون، تحت تربیت خدایی هستیم، که اصول تربیتی رو خیلی خوب بلده.....

 

 

۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۸ شهریور ۹۸ ، ۱۵:۳۶

یک جمله می نویسم

بدون هیچ توضیحی

واقعا می فهمم، جهاد المرأة حسن التعبل...

خوب شوهرداری کردن، جهاد زن هست.

جهاد

یعنی سختی کشیدن

یعنی تلاش کردن

یعنی مبارز بودن

یعنی بلند همت بودن

یک مجاهد

باید مخلص باشه

باید سخت کوش باشه

باید منظم باشه

باید زیرک باشه

باید ....

یک جهاد شیرین

که در تمامی ابعاد زندگی وجود داره.


این حقیقت زندگی و حقیقت ازدواجه

و من این نگاه رو

که همسر رو فرع رابطه با خدا می‌کنه

خیلی دوست دارم.


من تازه دارم فهم می‌کنم اونی که همه ی هستی توئه

هدف توئه

حاضری براش هر کاری کنی

دوست داری فداش بشی

دوست داری کاامل باشه تا با پرستشش لذذت ببری

همسر نمیتونه باشه...


شاید شما بگید اینکه معلومه.

ولی من به شما میگم فهم این نکته

در زمان مجردی

و در زمان متاهلی

زمین تا آسمون فرقشه....

زمین تا آسمون...


من با این جهاد، کاااارها دارم...

و رشدهااا

اگرچه سخت

و اگرچه پذیرش عیوب

سخته

اما

شاید یه ازدواج خوب، بهترین بستر برای رشد معنوی آدم ها باشه.

من فکر می‌کنم اگه زرنگ باشی، می‌تونی رابطه ات رو با خدا، از این رو به اون رو کنی...

*

امیدوارم برسیم به مقام: نعم العون علی طاعة الله

بهترین یاور در اطاعت از خدا بشیم برای همسرمون.

مثل مادر...س


۲ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۱۳ مرداد ۹۸ ، ۲۱:۵۵

چیزی ک نگرانش بودم اتفاق افتاد

اونوقتی که به همسرم بله گفتم، نمیدونستم ک همچین چیزهایی هم ممکنه پیش بیاد

اون هم انقدر زود

طول مدت محرمیت مون دو و نیم ماه بود که حدود 20 روز و در سه مرتبه، طعم فراق رو چشیدیم.

بعد از عقد هم، خیلی...! 

تلخ ترین تجربه ی زندگی من همین فراق 24 روزه ی بعد از عقدمون بود.

و هنوز به آرامش نرسیده دوشنبه شب همسرم گفت همون که نگرانش بودیم شد زهرا...

گفتم چی؟

گفت حوزه ترم تابستونه ارائه نمیده.

و این، برای همسر شهرستانی من یعنی بی جا شدن...

و برای ما یعنی فراق...

*

زاهدان که رفته بودیم، بهم گفت حاضری یه روز تو این خونه ها زندگی کنی؟ تو همچین جایی؟

گفتم بودن کنار تو برام از همه چیز مهمتره.

این اون چیزیه که من درون خودم بهش رسیدم. 

و واقعا هم بدون فکر بهش نگفتم، در و دیوارهای سیمانی اون خونه ها، گرمی هوا، و هیچ چیز دیگه رو نمیفهمیدم کنار همسرم 

و حالا هم، توی تجربه ی بیرجند رفتن مون، تو همین مرتبه ی آخر، فهمیدم که درست گفتم، فهمیدم که همه چیز در کنار همسرم رنگ می‌گیره و با نبودنش رنگ میبازه...

خلاصه که، نمیدونم تهش چی میشه ولی باور دارم که همسرم برای باهم بودن مون همه ی تلاشش رو می‌کنه. اینکه کجا میریم و چه می‌کنیم،نمیدونم....

*

اون روز بهش گفتم طاقت دوری ات رو ندارم، گفتم الان میگه قوی باش. ولی صورتش درهم رفت از ناراحتی و گفت بهش فکر نکن.

**

این مدل نوشته ها رو نمیدونم کجا بذارم.

نمیدونم.

*

اون روز به خودم گفتم ببین چه ساده، از یه دخترِ خونه، از یک فرزند، تبدیل شدی به رکن اصلی یه خانواده!

تازه بعد از عروسی این نکته رو خیلی بیشتر و بهتر میفهمم!

چقدر نیاز دارم خودم رو تقویت کنم، از هر جهت.


۳ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۲۳ خرداد ۹۸ ، ۱۳:۲۷