گر نگاهی به ما کند زهرا...

بسم الله النور...
سلام
اینجا خلوت دل من است، با مادر (س)

کلماتی که بین‌مان رد و بدل می شود را «روزی» خودم و شما می‌دانم.
اگر بهره ای از اینجا بردید نوش روحتان
اگر هم نبردید، لطفا دعایمان کنید.

۳۰ مطلب با موضوع «مادر، دختری» ثبت شده است

سلااام مادرجانم....
چقدر دلم برای حس کردن شما در کنار خودم تنگ شده بود...
دیشب یادم آمد که از کجا بود سر حجابم تکان خوردم..
وقتی یادم آمد،کلی ذوق کردم
کلی احساس غرور کردم
اصلا انگار یک حس زیبایی عمیقی داشتم به رنگ و لباس هایی که بعد از عهد بستنم با شما اینطور شده بودند....
حس کردم من چقدررر اینکه شبیه شما باشم را دوست دارم...
حس کردم چقدر بهتر و خوب تر و زیباتر و نیکوتر است اینکه سعی کرده ام خودم باشم،خودم،یک بانو
یک دختر
یک دختر شیعه
که باید متین و باوقار و نجیب باشد...
حس کردم چقدررر بهتر می شود حالم وقتی مرا به حرمت تو بشناسند...وای خدا
اصلا از این بهتر مگر در دنیا هست؟

میدانید مادرجانم؟
اصلا من ذوق میکنم وقتی چادرم را آنطوری بپوشم که خانومانه تر است
در مجلسی که میروم کنار خانوم ها بنشینم
کم با اقایان صحبت کنم
اصلا مادر چه لزومی دارد پیش نامحرم نشستن و با آنها هم سخن شدن؟
اصلا چه لزومی داشته؟
فهمیده ام که اینگونه بسیار خرسندتر و راضی تر و آرام ترم...
اصلا اوج یک بانو چه می تواند باشد؟
چه کمال و چه غایتی بالاتر از فاطمه ی زهرا؟

مادرجانم
دستم را در دستانت بفشار
دوست دارم محکم و ثابت قدم تا انتهای توانم شبیهتان شوم....


۰ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۳۱ خرداد ۹۵ ، ۰۲:۴۰

گفته بودم یک حرفایی را اینجا میگویم که هیچ جای دیگری نمی شود گفت...

یک وقتهایی دلم میخواهد بگویی...

نه جواب می خواهی

نه چیزی

فقط دوست داری بگویی و شنیده شود داغ دلت...

اینجا

بخشی از زندگی ساده ی من است...




اینجا همان بخشی از همان خانه ای است که سال هاست همه ی بود و نبود هایش، بند بند وجود مرا در خود رشد داده اند...

این خانه ی ساده با سادگی اش، زهرا را زهرا کرده و با همین ویژگی هایش من را شخصیت بخشیده...

این سبک زندگی متعلق به من است و من متعلق به همین خانه و خانواده...

اینجا همان جایی است که یک سال است مادر میگوید دستی به سر و رویش بکشیم یا جای دیگری برویم که چه!؟

که به بعضی ها برنخورد که آمده اند دختر رویاهایشان را از این خانه بردارند و بروند!!!!

و درست یکسال است که محکم ایستاده ام...

دقیقا مثل همین اکنون که آنقدر دلخور هستم که بگویم من همینم مادر...

هر کس که می آید باید بداند من دختر رشد یافته ی این خانه ام

همان بهتر که اگر کلاسشان به زندگی من نمی خورد بروند و هرگز برنگردند....


آن قدری ناراحت و دل شکسته بودم که تمام روز را پشت سر هم با خودم کلنجار بروم که چنین حرف هایی را بزنم یا نه...

اصلا برای من مهم نیست که چند نفر می آیند و دیگر پشت سرشان را نگاه نمی کنند...


اما دلخورم...
دلخور از نمی دانم چه...
شاید نگرانم...
مثل مادرم...
که درست در زمانی که فرزندانش به این سن رسیده اند آنقدر ناتوان شده که.......
نمی شود شکوه کرد...
من از خدا راضیم
اما فهمیده ام که هر چقدر سر خودم را شیره بمالم که نه من با این بادها نمی لرزم،اما لرزیده ام...

این مدتی که از خدا دور شدم،سخت لرزیدم...
سخت لرزیدم که باید مادری کنم برای مادرم
باید خانه داری کنم به جای او
باید خواهری کنم برای برادرانم...

و سخت لرزیدم وقتی که او گفت،شاید تو،
گره کور شهادت او باشی....

*

اذا سألَکَ عبادی عنّی
فانّی قریـــب




۴ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۷ خرداد ۹۵ ، ۱۶:۵۶

سه هفته ی دیگر وعده ی کربلا دارم...
مادر رضایت داده
پدر هم...
معلم جای خودم جور کرده ام
مدیر هم پذیرفته...
کتاب بچه ها هم تمام شده..
دانشگاه گویا هفته ی آخر بودنش را می شود کاری کرد...
هزینه اش جور شد
همه ی کارها،مسئولیتها،سپردم بالاخره که خالی نماند...
بعضی ها را زودتر انجام می دهم که لنگ نماند
اما
با همه ی این ها هنوز
حس میکنم این کربلا یک امتحان است...
کربلایی که تمام عیدم بیادش بودم که می شود بشود و بطلبد؟
حالا که طلبید
یا شاید نطلبید
حس میکنم آزمون دارم می دهم....
دل خودم رضای رفتن نیست...
اسباب کشی داریم شاید
هیچ چیز مشخص نیست...
همه جا را میتوانم به هر حال راضی کنم که میگذارم و میروم اما ضرورت کربلا را...
ضرورت دارد که بخاطرش دوازده روز بروم و نباشم در خانه ای که به شدت لازمم دارد؟
میدانی بانو...
بازنشسته شدن و در خانه ماندن واقعا سخت است،مخصوصا اگر نتوانی کارهای شخصیت را انجام بدهی...
کلافه می شوی
بهانه گیر می شوی
سخت می شود وقتی عادت داری به رییس بودن و هر نظری را مبارزه ای می بینی علیه خود...
زندگیت جهنم است...
استاد می گفت ما در وهم خودمان جهنمی میسازیم که عذابمان می دهد...
او جهنمی دارد برای خودش
من هم دارم
اما شاید چون من جوانم و قابل تغییر عذابم به حد او نیست..
برای گله کردن نیامده ام
از هیچکدامشان
گرچه من بزرگ نیستم آنقدری که گله مند نشوم که بتوانم جمیل را ببینم بخوبی،در پس این بلاهای قلیل...
اما چون الگو شما هستید و ما متربی،باید که گله هایم،جمیل شوند...
می دانی عمه جان؟
فکر میکنم به هر دویشان
که چرا این دو نفر
این دو شخصیت
ولی من شدند
که من یاد بگیرم
مثلا سکوت را
مثلا ادب را
مثلا خیلی چیزها که خودتان می دانید...
قصد کردم حرف هایم نه پیش هیچ مشاوری،که تنها پیش خودت بیاورم
که راه حل جلوی پایم بگذاری...
زیاده گویی کردم...
مادری را که درست سه روزی که نبودم همسرش هم نبوده و دلش میخواسته باشد و خوش باشد و وقتی از اعتکاف حرفی زدم چنان گفت خوش بحالت که فهمیدم دلش دردناک تر از آن است که بشود سخن گفت،ترسیدم....
ترسیدم از دومین کربلا
که بگوید خوش به حالت
و پدر شرمنده که او را نبرده
و مادر غصه بخورد که نمیتواند مثل قدیم به زیارت برود
و من دق کنم که بین رفتن و نرفتن کدامیک درست است؟
شک ندارم که این کربلا یک امتحان است...
یا سیده زینب..س
کمک کنید که درست ترین تصمیم را بگیرم
من که عاقبت را نمیدانم...
عقلم می گوید مادرت واجب است
اما همان عقل میگوید اگر نروم همین مادر ناراحت می شود که تا میتوانی و جوانی و شرایط هست برو،که پشیمان می شوی...
یا حضرت زینب...س
یا خواهر حسین...ع
راهنمایم می شوید؟


۴ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۵ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۱:۱۶

ردش کردم
مثل بقیه

مثل بقیه بهانه هاشون
برای این یکی هم بهانه آوردن

چند نفر باید بیان و برن و من ناراحت بشم و نخوان که فکر کنن؟
چی میشه که حواسشون نیست همه ی دخترای خوب اطرافم که دیر شد ازدواجشون
بخاطر همین رد کردن های پشت سر هم با دلیل های کذایی بوده با فرض اینکه دیر نمیشه
نه اقا جان
شاید دیر نشه
اما برای هزارمین بار میگم
اگه پسر خودت بود دوست داشتی که...
نکنید این کار ها رو
به خدا من هم مادر رو دارم هم ارباب
اگر چه خوب نیستم اما دل شکسته خریدار داره
من غریب نمی مونم اما خودتون ضرر می کنید..خودتون



۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ فروردين ۹۵ ، ۲۳:۰۹

امشب داشتم با خدا حرف می زدم

می گفتم آخه با معرفت

من احتیاج دارم

به یه خانوم

که حرفمو درک کنه،بفهمه

نیست؟

یعنی واقعا باید همه اونهایی که هستن رو ازم بگیری؟

بهش گفتم خیلی بده..

بهش گفتم خیلی بده که همش امیدهامو قطع میکنه.

گفتم چرا همه رو ازم میگیری؟

من که دل نبستم

من که از تو غافل نشدم..

از شما چه پنهون بانو

وقتی دوباره نوشتم من یه خانوم عاقلی میخوام که فقط باهاش دردودل کنم اصلا...

یاد شما افتادم.

که ای خیال بی انصاف من.

اگه لایق جوابش نباشی،درد و دلتو که می شنوه.

این شد که ازکوچه های بنی هاشم رد شدم و اومدم در خونه ی باصفای شما رو زدم.

ساعت 3 و نیم شب اینجا کسی هست که جواب من رو بده.

اینجا همیشه کسی هست که نوازشم کنه و در آغوشم بگیره.

اینجا همیشه کسی هست که بهم بگه دخترم بخاطر ما کوتاه بیا.

بخاطر ما صبوری کن.

آخ..

چقدر مهربان است نگاه تو.

کلام را از چشمانم میخوانی.

چه می شود برای همیشه در کنارت بمانم،مادر جان...


/با_اشک_نوشت/

۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۸ اسفند ۹۴ ، ۰۳:۳۶

به یاد تو که میرسم،

همیشه لال می شوم.


تو خود بگو چه دیده ای...


۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۲ اسفند ۹۴ ، ۲۲:۲۸