گر نگاهی به ما کند زهرا...

بسم الله النور...
سلام
اینجا خلوت دل من است، با مادر (س)

کلماتی که بین‌مان رد و بدل می شود را «روزی» خودم و شما می‌دانم.
اگر بهره ای از اینجا بردید نوش روحتان
اگر هم نبردید، لطفا دعایمان کنید.

حالم اصلا خوب نیست
خیالاتی شده ام...
چند ماه پیش
یک آرزوی کودکی در من زنده شد
«نویسنده شدن»
خودم را همیشه پشت یک میز
که رو به پنجره ای بزرگ باشد
تصور میکردم
روی میز را سراسر کاغذهای دستنویس
اغلب کاهی...
در تصورم
مادر بودم
و مصاحبه ها کرده بودم
با طرفدارانِ کتاب هایم...

از شما پنهان نماند؛
همین روزها
که «یادت باشد» را شروع کرده بودم
مدام
در ذهنم می آمد
که روزی
خاطرات زندگیِ شیرین خودم و همسر را
می‌نویسم...!

ای کاش فقط یک حس باشد!

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۶ ارديبهشت ۹۸ ، ۲۱:۳۱

مادر سلام...
من بیش از آنچه تصور می کردم،
بی تابم...
دست کم حالا ک هنوز نرفته
فکرش را نمی‌کردم که چشم هایم ببارند...
مادر
امشب همه از رخسارم
حال درونم را فهمیدند...

من از ناشکری بیزارم
و شوقی در درونم دارم
از تجربه ی این دلتنگی ها...
هر کس رنجی دارد و چ نیکو که رنج من
فراق باشد
نه چیز دیگر...

مادر
بی قرارم...
بغض دارم...
اشکبارم...
و این را به کسی جز شما
نمیخواهم بگویم...
*
گفت: یابن الشبیب....
پس بگو حال زینب(سلام الله علیها)
لحظه ی دور شدن از اربابش
چگونه بود؟
آهههه.....
آه از رنج عشقی که کشیدی بانو...
آه از درد جانسوزی که بر قلب تان نازل شد...
آه از عظمت وجودتان....
*
آرام تر شدم
من از رنج های لذت بخش بارگاه شما
که چیزی نچشیده ام...


#شب_جمعه

۱ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۰۶ ارديبهشت ۹۸ ، ۰۱:۰۸


گفتگوی امشب مون حاوی مطالب مهمی بود.
براش کمی از کارهای امروز گفتم که گفتگو شروع بشه
گفت دیدی کنکور ارشد عقب افتاد؟
گفتم آره، میخوام فرصتو مغتنم بدونم بخونم. (هنوز نخوندم ولی اون ته دلم حس میکنم باید این مدت رو قدر بدونم حتما. ک روز کنکور نگم کاش ی ذره بیشتر خونده بودم و یا بعدا اشتیاق و علاقه ی شدیدم به رشته ام باعث نشه مدام حسرت بخورم چرا ادامه ندادم،اگه الان تلاش کنم و حتی قبول نشم احتمال اینکه سال بعدی هم توان براش بذارم هست.)
همس هم ک از همون جلسات خواستگاری خیلی مهربانانه

وصیه کرده بود به معلمی فکر کنم، مجددا گفت: این یعنی که نمیخوای آزمون استخدامی آموزش و پرورش رو شرکت کنی؟
همسرم نه اینکه هیچ اصراری به اشتغال من داشته باشه برای چیزی، نه... فقط دغدغه اش برای جامعه باعث شده بارها در این مورد با من صحبت کنه.
اولین باری که ما بعد از محرمیت درمورد دغدغه هامون باهم حرف زدیم، می‌گفت:« چقدر یه معلم میتونه رو جامعه اثرگذار باشه
مخصوصا شما، که هم دلت می‌خواد مفید باشی، هم پر از دغدغه ای، هم جوانی و باحوصله...» و می‌گفت معلمی شغلیه که با روحیات یک خانم سازگاره... در راستای نقش های خانوادگیش هم هست...
مرخصی هاشم زیاده ساعت کاریش کم...
من تمام این گفته های همسرم رو میپذیرفتم. قبول داشتم. و دارم.
اصلا من کسی ام که از همون ابتدایی دلش می‌خواست معلم باشه.
تا سال اول دانشگاه...
ولی
امسال، خیلی خسته شدم
امسال به حدی تنش داشتم و از این مسئولیت سنگینی که داشتم گذشتم، که دلم و حتی عقلم حکم می‌کنه فعلاا خودم رو بندِ قولی و مسئولیتی نکنم که علاقه ای بهش ندارم....
مخصوصا که بعد از تجربه ی معلمی تو سال اول کارشناسیم، حس کردم چندان شوقی بهش ندارم...
جمعه که رفته بودیم باهم بیرون. بهم گفت 31 اردیبهشت ثبت نام آزمون استخدامیه.
منم سفره دلو وا کردم و نتیجه ی گفتگوهای اخیرمون با رفقا درمورد اشتغال زنان رو براش بسط دادم.
گفتم شما آقایی خیلی برات راحته از کنار بعضی موضوعات رد بشی، یه زن ولی تحمل خیلی چیزا رو نداره. خیلی از مسائل جامعه رو وقتی می بینه نمیتونه هضم کنه، نابود میشه، این حال بد روحی میاد تو خانوادش، حتی همین معلمی.
اسمش اینه که تو فقط با بچه های پاک و تاثیرپذیر طرف حسابی، ولی درواقع با والدین شون، با آقایون، با مدیر، با ناظم ها، درارتباطی و تک تکشون از تو توقع دارند بهترین باشی. خانواده ها ادب و اخلاق و نمره و همه چی بچه شون رو از تو میخوان و به همه عالم بدهکار میشی...
گفتم یه معلم تمام وقت ذهنش درگیر دانش آموزهاشه.
گفتم من تو همون یک سالی که با 23 تا دانش آموز معلمی رو تجربه کردم فهمیدم که خیلی شغل سختیه و هنوزم که هنوزه ذهنم درگیر اونها و مشکلات شونه. من یه آدم لطیفم، نمیتونم تاب بیارم....
و پیش خودم فکر کردم که دیگه چیزی از روحم برای بچه های خودم نمیمونه....
همسرم سکوت کرد.
چیزی نگفت.
ولی چهره اش درهم رفته بود
گرفته شد.
فهمیدم این سکوتش اختیاریه و نشان از ناراحتی اش. ولی علتش رو نتونستم متوجه شم.
گفتم چرا سکوت کردی؟
اهل سرزنش کردن نیست، سرشو متاسف تکون داد و گفت: هیچی... واقعا هیچی... خودت میدونی... خودت تصمیم می‌گیری عزیزم... ولی این حرف های یه فعال فرهنگی نیست.
اگه باور تو اینه که گفتی، پس چرا تو بسیج فعالیت داری؟
اگه بسیجی ها همه اینجوری فکر میکردن از بسیج چیزی مونده بود الان؟
و سکوت....
رسیده بودیم به مقصد...
لابلای مزار شهدا در سکوت مطلق شروع به راه رفتن کردیم.
دلجویانه و البته با همون حال ناراحتش گفت خیلی خب، نرو تو فکر...
ولی من نیاز داشتم به فکر کردن....
به فکر کردن عمیییق....
دو سه بار دیگه سعی کرد ذهنمو منحرف کنه و بهم این اطمینان رو داد که: «تصمیم گیرنده خودتی. من برای شخص خودت دارم میگم... ولی واقعا متعجب شدم ازت
این حرف ها، حرف های تو نباید باشن....«
من بهش افتخار کردم باز هم
به حرص خوردن های عاقلانه اش.
و فکر کردن بر سر این موضوع رو به بعد که تنها باشم موکول کردم.
بهم گفت دیگه هیچوقت سر این موضوع باهم بحثی نداریم، می‌سپارم به خودت.
اون روز تموم شد.
فقط من گذری از شهدا خواستم که راه درست رو نشونم بدن.
میدونم که خسته ام
ولی...شاید بتونم خیلی زود احیا بشم...
گاهی این حربه ی شیطانه که یه نیروی فعال پر از انگیزه رو خسته و درمانده نشون بده و زمین گیرش کنه...هی بگه نمیتونی، نمی تونی...
کنار قبر شهید بهشتی دیدم ارتباط خوبی برقرار کرده، ایستادم به نگاه کردنش.
یاد اون روز افتادم که سر اردوی مشهد نگران بودم
بعد از اینکه کار انجام شد بهم گفت دیدی هیچی نبود، دیدی استرس نداره... این چیزا بچه بازیه خانم، به کارهای بزرگتر فکر کن...
به خودم گفتم مانعش نباش
این بشر داره بزرگ فکر میکنه، نگران نباش... همراهش شو
خدا خیلی بزرگه....
و دیگه رفتم پایین پای شهید بهشتی... که یک ملت بوده...
باهاش حرف زدم...

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۵ فروردين ۹۸ ، ۱۵:۳۹
دیشب
که با همسرم حرف میزدیم
یک لحظه احساس تنهایی عجیبی کردم...

صحبت از چگونگی برگرازی مراسم عقد و سال تحویل و... بود
همسرم گفت خداروشکر تمام خانواده ی ما صبح 28 ام میتوانند بیایند تهران...
حقیقتا از ته دل، خوشحال شدم...
ولی کمی بعد
در فکرم این آمد که...
این دو روزِ مهمان داری را، چه کسی میزبانی کند؟
مادرم که حالش خوب نیست
رقیه مان شاید حتی نتواند در مراسمم شرکت کند
یک لحظه تمام کس و کار و آشنایانم را در ذهنم مرور کردم...
فاطمه جان را که حاضر می‌شدم بیاید و باشد و کمک حالم شود، ماه هشتم مادرانگی هایش است
حمیده جان، اردوی جهادی و مطهره، ...
شاید هم آخر به مطهر گفتم...
ولی دلم نمیخواهد
مادر تو می‌دانی که من اساسا دوست ندارم از کسی کمک بخواهم.
و هر کسی را هم به راحتی در خلوت خانوادگی مان راه نمیدهم...
حالا هم که تمام دوستانی که قابلیت راه یافتن به این خلوت را دارند، به نوعی مشغولند...
اری
خلاصه پشت تلفن احساس تنهایی کردم
و کمی هم ترسیدم!

پخت و پز و میزبانی از یک جمعیت 21 نفره که نیمی از آن خانواده ی شوهرت باشند که برای اولین بار، میزبانشان می شوی!
با تمام آداب و اطوار مخصوص میهمانیِ عروسانه...

چقدر زود شروع شد! :)
*
می نویسم
و خودم را درک می‌کنم
و به خودم میگویم که این استرس اندکت، طبیعی است
خیلی خیلی طبیعی...
اگر خواهر هم داشتی و مادرت هم سرحال بود
باز هم طبیعی بود
پس اصلا به روی خود نیار
همه ی آدم های عالم
درصدی تنهایی را دارند...
تو حتما می توانی
به خودت باور داشته باش
چیزی نیست که
نهایتا چهار پنج وعده غذا درست کردن
اصلا هم نگران نباش که بد بشود، که خواهرشوهرهایت بیایند کمک
که ببینند حرفه ای نیستی

تو یک دختر 21 ساله ای که تازه ی تازه ی تازه متاهل شده
پس خیلی خیلی طبیعی است
خیلی
بیش از این هم از خودت متوقع نباش:)

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۱ اسفند ۹۷ ، ۰۹:۴۰

به خودم میگم چرا شکننده ای انقدر؟

ارتباط عاطفی ات با خدا رو قوی کن...
همه این امتحان ها، ابتلاها، برای همینه دیگه...
*
به این فکر نکن که چندهزارتا کار داری، همینه دیگه دنیا...
روی یکی تمرکز کن و برو جلو، الان قطعا نمیرسی وقتی ساعت ده امتحان داری هم جزوه درسیتو تموم کنی هم مشهد رو نظرسنجی کنی...
*
امروز یه لحظه به خودم گفتم کاش ازدواجم رو گذاشته بود بعد امتحانا... البته میرفت تا بعد 22 بهمن، بخاطر فاطمیه...
ولی خب از کجا معلوم که بارم سبک تر میشد...
فشار روانی نامحرم بودن با کسی که شیرینی خوردشی خودش بسی زیاده...
*
من خوشحالم که تابستون 95 جدی به ازدواج فکر کردم و وقت گذاشتم کلی کتاب خوندم و بارها و بارها خودشناسی داشتم و پی کشف خودم و نیازم و سلایقم بودم...
که الان تو همچین شرایط پیچ در پیچ و فشرده ای وقتی مورد ازدواج برام پیش میاد، اطلاعات داشته باشم و درنمانم! :)
*
روی سخنم حضرت زهرا سلام الله علیها نبود...
ولی اینجا میذارم چون حیاط خلوت منه...
*
اگه بدونی برای مشهد
چقدررر استرسِ ناشی از کار نکردن دارم...
البته نگران پیشامدهای نیامده نیستم
ک اگه بخوام به اونها فکر کنم نابود میشم، نیازی هم نیست...
همه چیز رو خود خدا و اهل بیت پیش بردن تا حالا، اینبار هم فووق تصورم خوب میشه.
ولی من از کارهای نکرده ی خودم ناراحتم :(

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ دی ۹۷ ، ۰۷:۳۷

بلندگو صدا کرد:
کلاس علامه حلی، فلان بخش حیاط
رفتیم نشستیم تو خنکی هوا
و مباحثه کردیم...
مباحثه
و فهم کردن مباحثی که به شوقش به رشته ی انسانی کشیده شدم
فلسفه، دینی، ادبیات و عرفانی که من رو در تمام روزهای سخت سال کنکور سرشار از شادی و انرژی کرد و انقدری لذت می بردم از این بهره مندی که بنظرم اصلا سخت نمی آمد بیست سی کتاب علوم انسانی را در عرض چندماه بخوانی،بفهمی،تست بزنی و برای رتبه خوب تلاش کنی.(هنوز هم بنظرم سخت نیست*1)
مباحثی که بعد از پایان کنکور، با عطشی افزون تر به دنبال چشمه اش بودم
عطشی که مرا کشاند به سوی زبانی تا بهتر بفهمم یعنی چه وقتی امام معصوم در مناجاتش می گوید یا من یحول بین المرء و قلبه، یا من لا یشغله شان عن شان یا....
و تمام این معارف عمیق که کشف و فهمش مثل حل یک معادله ی سخت چندمجهولی سرشار از لذت است
با این تفاوت که آن معادله مرا کشف می کند،هستی مرا،زندگی مرا، روابط مرا، دنیای مرا...
یک معمای واقعی ریشه ای که در جانم آمیخته شده
و این خیلی لذت بخش است...

حالا
نشسته ایم در یک مدرسه روی موکت، بین یک جمع دغدغه مند. و فکر می کنیم و بحث می کنیم و اندیشه هایمان را به چالش می کشیم...
نمیگویم همه چیز گل و بلبل است.
اما وقتی خودم را در چنین فضایی می بینم که سال ها در طلبش دویده ام
وقتی می بینم استادی روبرویم نشسته که با توجه و متانت و آرامش ذره ذره دست ذهنم را می گیرد، سوال هایم را بارور می کند، و به پاسخ می رساند،
چه جای ناراحتی؟
کم خوابی هست که هست
اسکان مان فلان جور است که هست
اصلا همین که در جوار امامم نشسته ام
و در جمعی که عطر ولایت دارد،
هیچ غصه ای نیست....

/چطوری براتون بگم؟در یک جمله:

رها رها رها من.../

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۳ مهر ۹۷ ، ۰۱:۱۴