گر نگاهی به ما کند زهرا...

بسم الله النور...
سلام
اینجا خلوت دل من است، با مادر (س)

کلماتی که بین‌مان رد و بدل می شود را «روزی» خودم و شما می‌دانم.
اگر بهره ای از اینجا بردید نوش روحتان
اگر هم نبردید، لطفا دعایمان کنید.

آرامشی که به خودم میدم کاملا موقتیه

اولش خیلی حالم خوب میشه ولی چند ساعت بعد دوباره همونم

23 روز گذشته اما هنوز انگار زیر بار این نرفتم که پیش هم نیستیم...!

به هر بهانه ی کوچیک و نامربوطی بهم می‌ریزم.

با اینهمه، توی این 23 روز فقط سه بار گریه کردم ها

ولی درونم آروم نیست.

مخصوصا از وقتی همسر هم دیگه دلتنگی هاش معلوم شد.


امشب اولین شب قدره

بجای این‌که 4 صفحه قرآن بخونم و با معبود خودم حرف بزنم و ارتباطم رو قوی کنم، تا قوی بشم،

دارم شکایت می‌کنم که چرااااا امشب که میشد با همسرم برم مسجد، باید تنها برم....؟

چرا الان که دارمش هم، ندارمش...

با این‌که دیگه چیزی نمونده که ببینمش و الحمدلله بازه ی فراق مون نصف شده، اما باز هم خیلی ناراحتم که 21 روز اولین ماه رمضون مون رو پیش هم نبودیم...

چجوری خودم رو آروم کنم مادر؟


من نمیخوام زندگی مجردی و دوری هام از پدرم تو زندگی متاهلیم هم تکرار بشه. میدونید که؟ :(


الهی بمیرم...این حرف ها رو به بانویی میزنم که مادرش رو کودکی از دست داد

ولی باز هم بهترین مادر عالم شد.

کسی که تو جوانی پدرش رو از دست داد

کسی که همسرش سالها در جنگ های مختلف شرکت کرد

کسی که طعم فقر رو چشید

کسی که با همین خوی ساده زیستی بزرگ شد،مادری کرد و به شهادت رسید

بانویی که هزاران برابرِ رنج های من، 

امتحان پس داده...

می فهمه تو رو زهرا

مادر

کاملا میفهمه....


اما بدون

اون رنج ها بود

که از حضرت زهرای خدا

همچین مقام بلندی ساخت

شاید هم مقام بلند مادر بود

رنج ها رو روسیاه کرد و تنها چیزی که موند

عظمت وجود انسان بود...


تو میتونی

بسپر دست گذر زمان

و فقط

خوبی ها رو ببین

ببین که با صبر و گذشت تو

چه گام های بلندی در مقام انسان شدن میشه برداشت...


یا_زهرا...س

۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۳ خرداد ۹۸ ، ۱۸:۲۳

مادر سلام

امشب به خیلی ها زنگ زدم

تمام ساعاتی که کلاس بودم و بعدش و لحظه افطار و... تا الان.ذهنم درگیره.

ولی یه وقت هایی به طرز کاملا برنامه ریزی شده ای همه ی آدم ها از دسترسم خارج میشن

که بیام با شما حرف بزنم.

که پشت کنم به دنیا و اهلش

بعد که حالم خوب میشه

یهو همشون زنگ میزنن بهم...

یه روال شده برام این موضوع:)

دیشب به همسرم گفتم هیچوقت بدون اجازه ام دفتر خاطرات هام رو نخونه.

که بتونم همیشه راحت بنویسم.

که یه جایی باشه فقط خودم بخونم.

که یه جایی باشه بی تعارف با خودم درباره همه چیز حرف بزنم.

همه ی فکرهام، همه ی آدم ها و همه ی احساساتم.

گفت باشه.

خیالم راحت شد... :)


۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۵ ارديبهشت ۹۸ ، ۰۰:۰۱

ثبت وقایع خیلی برام مهمه.

انگار میترسم که خوشی خاطره هام تموم بشه

زودی ثبت شون می‌کنم.

حتی ناراحتی هام هم

افکارم رو هم...

دیدید یه سری آدم ها از همه چیز عکس میگیرن؟

من همه چیز رو می‌نویسم!

گاهی وقت ها هم به خودم میگم فازت چیه؟ مگه میخوای رمان چندفصلی چاپ کنی؟ 

ولی باز هم می‌نویسم:)

آخه هر وقت نوشته هام رو میخونم میگم چه خوب که نوشتم! 

و در نتیجه علی رغم فرصتی که ازم می گیره، علی رغم اینکه یه جورایی وابسته شدم به نوشتن، ولی باز هم می‌نویسم!



از بی دلیل کار کردن خوشم نمیاد

دنبال دلیل میگردم....

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۴ ارديبهشت ۹۸ ، ۲۳:۵۶

دیروز حدود ده تا مطلب نوشتم

ولی نذاشتم اینجا

دیروز صبح همسرم رفت

و تا چهل روز

نمی بینمش...


هیچی نمیگم

هیچی نمیتونم بگم

فقط این روزها به شدت دل نازکم...

*

بهش گفتم

به قولم عمل کردم

جلوی هیچکس گریه نکردم

* این یعنی تو خلوتت گریه کردی؟

_ آره دیگه...

صداش یکم گرفته شد. گفت برا خدا گریه کن.

میدونستم داره قوی ام می‌کنه.

گفتم من هنوز مثل شما انقدر روحم بزرگ نشده...

نمی‌تونم...

*****


بعد ازدواج مون

من میتونم شدت ایثار همسران شهدا رو حس کنم

همسرم هم میگه الان دارم میفهمم اونهایی که زندگی شون رو گذاشتن رفتن، چقدرررر مرد بودن....

****


_ اتفاقی دفتر خاطراتمو ورق زدم، به خودم میگم چقدر خوبه که نوشتم...

* آره خیلی خوبه، این نوشته ها یه روز به درد می‌خوره.


منظورش رو فهمیدم

ولی دوست نداشتم اصلا زیر بار برم.

من نمیخوام از دستش بدم

هیچ وقت....


داره از همه چیزم برام مهمتر میشه.

کلافه میشم از این حرف ها بزنه

ولی خودش میدونه که ته دلم، رضایته

بقول خودش ته دلمو فهمید که باهام ازدواج کرد....

۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۳ ارديبهشت ۹۸ ، ۱۳:۴۱

دلت گرفته باشه، به خدا بگی امتحانم سختهه! و بعد همچین پیامی رو ببینی...






۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۲ ارديبهشت ۹۸ ، ۰۶:۴۳

سلام مادر جانم...
بهترین همدم و مرهم
که مقامت بلند است
اما برای ما بنده های سیاه سوخته هم
ارزش قائلی...
اصلا گاهی خودت پا پیش میگذاری
و دست دل لجبازم را می‌گیری
می‌کشی تا آغوشت...
و من یکباره غرق نور می‌شوم...
آن لحظه هایی که تنهای تنها میشوم
و دوست دارم هیچکس صدای قلبم را نشنود...

مادر
از شما چه پنهان
دیشب
به اندازه تمام روزهایی که گریه نکرده بودم
آرام شدم.
دیشب
حال همان دختر بچه ی ساده ای را داشتم که هرگاه دلش میگرفت، هیچکس را نمیخواست
می‌رفت توی کمد
زانوهایش را بغل میکرد
و یک دل سیر گریه می‌کرد...

مادر
من هنوز هم
توی روضه های شما
همانطور
زانوهایم را بغل می‌کنم...

مادرجانم
دوای دردهایم را
رو کردن به ارباب می بینم...
اصلا یاد شما زنده ام می‌کند
گرچه هررر بار
باز هم درونم
مقاومت کند
و یاد شما را
بگذارد گزینه ی آخر
(که ننگ بر این انسان نسیان کار)

راستی مادر
ممنونم....
خیلی سبک شدم... :)

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۹ ارديبهشت ۹۸ ، ۱۵:۳۱