گر نگاهی به ما کند زهرا...

بسم الله النور...
سلام
اینجا خلوت دل من است، با مادر (س)

کلماتی که بین‌مان رد و بدل می شود را «روزی» خودم و شما می‌دانم.
اگر بهره ای از اینجا بردید نوش روحتان
اگر هم نبردید، لطفا دعایمان کنید.


مهمونی دعوت بودیم و در محفل گرم خانواده همسر، گرمِ صحبت.

صحبت از کربلا شد، خواهر شوهرم گفت انقد من اربعین دلم میخواد، ولی همسرم میگه اربعین جای خانم ها نیست.

(چقدر من از این جمله حرصم می‌گیره. ولی خویشتن داری کردم اونجا) 

شروع کردم نگرانی هاش رو یکی یکی رد کردن، از تجربه هام گفتم، از فضا گفتم از وظیفه گفتم از ارجح بودن حضورمون نسبت به زیارت و....

تهش هم گفتم که تردید نکنه و حتما با همسرش حرف بزنه که ان شاالله روزیش بشه امسال.


بنده خدا دو هفته هم نگذشت. پیغام داده اربعین ما باهاتون میایم. :)

خب خواهر شوهرِ عزیزم، گفتم برو، نگفتم با ما بیای که! :))

چرا جوون ها رو درک نمیکنن مردم؟ :)

*

+ نگران همه چیز هستم، و امسال بیش از هر سال دیگه ای غیر قابل پیش بینیه... فقط خداااا کنه بریممم.... همین، دیگه بقیه اش رو من نمیدونم

۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۶ تیر ۹۸ ، ۱۸:۰۲

هر چی فکر می‌کنم نمیتونم خودم رو آروم کنم تنهایی.

مادر

سلام...

من باز اومدم اینجا. 

مصاحبه که تموم شد ته دلم گفتم کاش قبولم نکنن.

از بس که دودلم. کاش حداقل اونها منو نمی پذیرفتن تا از این فکر کردن ها راحت می شدم.

مادر، هنوز نمیدونم میخوام واقعا که کار کنم؟ اونم کارِ کارمندی؟

کاری که همیشه نقدش کردم و به آسیب هاش برای یه #خانم فکر کردم. 

بغض دارم، نمیدونم چرا.

به شدت دلتنگم.

تو مصاحبه دوم وقتی شرایط رو بیشتر و بهتر توضیح داد فهمیدم این کار چیزی نیست که من رو راضی کنه.

راضیم کنه اینهمه ساعت در طی روز،خونه نباشم.

شاید با عقلم قبول کنم ولی، درونم، روحم، که بسی خسته شده، واقعا مایل نیست.

مایل نیست که #مجبور به انجام کاری بشه.

من دوست ندارم امسال رو هم مثل پارسال همششش نباشم خونه و وقتی میام خسته باشم.

تازه کار تشکیلاتی خیلی فرق می‌کنه. 

همسرم رو هم نمیفهمم این وسط،دقیقا نفهمیدم بالاخره مایله برم سر این کار یا نه...

هر چی باشه اون من رو به عنوان یک دختر فعال پذیرفته.

در صورتی که من واقعا اگه مجبور نمیشدم، اگه بهم محول نمیشد، زیر بار چنین مسئولیت سنگینی نمیرفتم.

ولی حالا چی؟ حالا که مجبورم نکردن؟

*

من آدمی ام که اگه نتونم چیزی رو تغییر بدم، تسلیم میشم.

یا بهتر بگم: خودم رو تطبیق میدم.

ولی نمیخوام با این موضوع کنار بیام که برم سرکار و بیام خونه خسسسته و بعدم خونمون بشه شبیه خوابگاه دانشجویی!

به اندازه نیاز ظرف بشوریم و غذاهای سرپایی و بی حس و حال بخوریم و شب هم بدون هییچ ارتباطی با خانوادم بیهوش بشم که صبح زود دوباره برم سرکار.

یه عده میتونن مدیریت کنن؟ و از مزایا شم بهره مند میشن، خب نوش جان شون، من نمیتونم. و چون نمیخوام، نمیتونم.

من دوست دارم تو یه خونه ای زندگی کنم که منظمه، گازش تمیزه، فرش ها جارو خورده است، آدم هاش آروم و خوشحالن، غذا، مخصوصا غذاهای خوش پخت و سالم می‌خورن. حتی اگه همه ی اینها وظیفه ی من نباشه. که نیست واقعا. ولی اینم از همون موارده که تقریبا خودم رو باهاش تطبیق دادم.

کمکم نمیکنن، خب نمیکنن، من که نمیتونم بذارم خونه مون شبیه خوابگاه ها بشه. 

خونه محل #زندگی کردنه، نه فقط جایی برای تامین نیازهای فیزیولوژیک اونم تکراری و اجباری.

*

نمیدونم

شاید هم من اون کسی باشم که می‌تونه کار و زندگی اش رو کنار هم جمع کنه.

شایدم اگه برم سرکار و احساس عزتمندی کنم و درآمدی هم داشته باشم،وقتی خونه هم میام به خودم بیشتر رسیدگی کنم و به خانواده.

*

دیشب داداش و زن داداش می‌گفتن ساعت کاری اش خییلیه! خسته میشی دختر.

پدرم هم نگران جسمم بود.

مادرم هم. گفت فکرش رو بکن یبار بخوای بری بیرون نمیتونی.

به خودم میگم زهرا تا الان هر چی رفیقات خواستن همو ببینن تو نتونستی بری، بازم باید این ماجرا ادامه داشته باشه.

زن داداش میگفت کار توی تشکیلات اگرچه وقتت رو خیلی می گرفت ولی پویا بود، دوستات بودن، زود بازده و انرژی بخشه.

ولی کار اداری...

ازم خواست که بیشتر فکر کنم. به کارهای پاره وقت. به کارهای خونگی.

حقیقتا که من دلم میخواست برم سراغ خیاطی. اما خب خیاطی که تا حالا نکردم. و ممکنه درآمدی برام نداشته باشه اصلا.

(آخ که اگه همسرم بدونه انقدر مسائل مالی ذهنم رو درگیر کرده، چقدررر ناراحت میشه) 

مثل اون شب که بهم گفت تو دختری، کی ازت توقع داره کار کنی؟؟؟ چرا تصمیم عجولانه می‌گیری؟؟؟

نسبتا هم ناراحت بود وقتی این رو می‌گفت.

یکمی هم عصبانی.

اینکه من بخوام سرگرم باشم رو میپذیره، مخصوصا وقتی خودش سرش شلوغه و ممکنه بیشتر هم شلوغ بشه، ولی اگه حس کنه بخاطر چیز دیگه ای میرم سرکار خیلی دلخور میشه.

از خودم می پرسم

پس چرا میخوای کار کنی؟!؟!؟!

********

(دو ساعت بعد انتشار مطلب)

مریم بهم میگه میخوای یه ماه آزمایشی بری؟ و بعد تصمیم بگیری؟

به خودم میگم اره، یه ماه خوبه. فوقش بعدش نمیرم. توی این یک ماه هم میتونم تشخیص بدم که مال این کار هستم یا نه. 

که هم فرصت شغلیم از دست نره و هم تشخیص بدم این دست و پا زدن های روحم از سر ترس پذیرفتن موقعیت جدیده و شرایط انقدارم که فرض می‌کنم سخت نیست، یا هم میفهمم که نگرانی هام طبیعیه و اینجور کارکردن برای من مناسب نیست.


توکلت علی الله....

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳۱ خرداد ۹۸ ، ۱۳:۲۰

بعضی از رنج ها و بعضی از خاطره ها

هیچوقت رهات نمی کنن

یکهو وسط یه فیلم، یه قصه، یه برش از یه کتاب و حتی یک آیه ی قرآن، میشن بغض، میشن اشک، میدوان تو صدات، دیگه باید اون لحظه ساکت بشی، نگاه کنی فقط. تا هیچکس ندونه توی دلت چه خبره.


راستی قرار شد بگذریم. قرارشد فقط آینده رو نگاه کنیم.

فردا خیلی کار دارم، امتحان،کلاس، خداروشکر دیگه هفته ی آخریه که مسئولم، جشن معارفه رو هم اجرا کنیم دیگه تمومه.

حالا دارم بدون اطلاع همسرم همه آگهی ها رو میخونم، رزومه هم آماده کردم

میخوام کار کنم

البته کاری که شما راضی باشید. البته کاری که خدا راضی باشه.

راستی مادر...

راست راستی منو تو خونه تون.....

*

زیاد من رو جدی نگیرید

اگ مایل بودین شمام یه دفترچه ی شخصی با مادر بسازید

یه کانال یک نفره

یه جایی که فقط شما هستید و مادر،هر جایی که دوست دارید.

اصلا با هر معصومی که دوست دارید.

میشنون،می بینن.....

۰ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۲۵ خرداد ۹۸ ، ۱۵:۲۱

آدم ها کنار تو قیمتی میشن

من اگه حالم خوبه،چون هنوز دخترتم

چون خدا گفته بدترین گناهه ناامیدی

من وقتی میدونم تو هنوز دوستم داری، وقتی غلط میرم زودی بلد میشم.

اشتباه کردم ولی همین که پیشمی یعنی قوت قلب.

حضرت زهرای خدا...

سلام...

خوبین؟


۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۵ خرداد ۹۸ ، ۱۳:۳۱

چراا بعضی خانم ها انقدرررر دوست دارن حرف بزنن؟؟

نمونه اش بنده...

البته چندساله که خودم رو خیلی محدود کردم

ولی بچه که بودم، از اینهایی بودم که یک ریییییییز حرف میزدم :)

قوه خیالم هم قوی بود

یه عالمه چیز هم میساختم و میگفتم.

بعد کم کم یاد گرفتم که بنویسم.

نوشتن رو که شروع کردم حرف زدنم کمتر شد.

کمتر

و کمتر...

الان به جایی رسیدم که به زور از زبونم حرف می‌کشن.

اماا...

خب این جلوی انحرافاتی رو گرفت، ولی خیلی هم خوب نبود.

چون من تنها شدم. چون روابط اجتماعیم ضعیف شد.

و به نوشتن واابسته شدم.

الان دوباره که همسرم همش میگه حررف بزن

یا توی جمع ها کم صحبت شدم و بقیه هی مشتاقن حرف بزنم

حس میکنم دیگه اون آدم سابق نیستم.

مریم(دوست مشاورم) بهم فهموند که من طوری ام وقتی با کسی به مشکل میخورم ازش دور میشم

نمیرم حرف بزنم

درونگرا شدم!! باورت میشه؟

اون دختری که آرزو داشتن یک دقیقه حرف نزنه:)

دختری که همه ی اقوام اتفاق نظر دارن تو حرف زدن جسور بوده و هر کدوم حداقل یه خاطره از این قضیه یادشونه.

دختری که به زبون ریختن معروف بوده.

درونگرا شده

چرا؟

چراش برام مشخصه. ولی الان موضوع اینه که زهرای درونم باز هم دلش میخواد شلوغ کنه، حرف بزنه، شیطون بشه.

شدم شبیه آدم های افسرده! 

توی جمع های دوستانه بهم میاد مسئول عقیدتی ای چیزی باشم:/

چرا؟

چون خودم رو پنهان کردم...

چون هی مراعات کردم

هی خودم رو ندید گرفتم.

**

مادر

ایجاد این وبلاگ برای آروم شدنم خیلی خوب بود

نوشته هایی ک برای شما نوشتم و خلوتی که با شما ایجاد شد برام، خیلی آرومم کرد.

میخوام برات پرحرفی کنم.

مثل بچگی هام.

میخوام بیام رو پات بشینم هی بگم بگم بگم بگم...

تو هم گوش بدی، نوازشم کنی...

و باز هی بگم...

خیییلی حرف دارم...

مامان، مادر

مامان اربابم...

عزیز من...

مهربانو جانم...

چقدر توی این مدت لازم دارم که زهرایی بشم،که باز تو آغوش شما خودم رو حس کنم.

اصلا همه ی دخترا باید بیان خونه شما،من که خیلی بیشتر.

حال خوبم رو خریداری مادر؟

میخوام بقیه عمرم رو پیشت باشم

اگه زمین خوردم پاشم زود ببینم اینجایی نه اشکم بگیره نه هیچی، پررو تر از قبل باز هم حرکت کنم. 

میخوام فقط کنار تو،آینده رو ببینم.

فقط محبت تو رو ببینم.

میخوام دیگه به هیچی فکر نکنم.

مامان

مادر

مآدر من...


۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۵ خرداد ۹۸ ، ۱۳:۲۸

چیزی ک نگرانش بودم اتفاق افتاد

اونوقتی که به همسرم بله گفتم، نمیدونستم ک همچین چیزهایی هم ممکنه پیش بیاد

اون هم انقدر زود

طول مدت محرمیت مون دو و نیم ماه بود که حدود 20 روز و در سه مرتبه، طعم فراق رو چشیدیم.

بعد از عقد هم، خیلی...! 

تلخ ترین تجربه ی زندگی من همین فراق 24 روزه ی بعد از عقدمون بود.

و هنوز به آرامش نرسیده دوشنبه شب همسرم گفت همون که نگرانش بودیم شد زهرا...

گفتم چی؟

گفت حوزه ترم تابستونه ارائه نمیده.

و این، برای همسر شهرستانی من یعنی بی جا شدن...

و برای ما یعنی فراق...

*

زاهدان که رفته بودیم، بهم گفت حاضری یه روز تو این خونه ها زندگی کنی؟ تو همچین جایی؟

گفتم بودن کنار تو برام از همه چیز مهمتره.

این اون چیزیه که من درون خودم بهش رسیدم. 

و واقعا هم بدون فکر بهش نگفتم، در و دیوارهای سیمانی اون خونه ها، گرمی هوا، و هیچ چیز دیگه رو نمیفهمیدم کنار همسرم 

و حالا هم، توی تجربه ی بیرجند رفتن مون، تو همین مرتبه ی آخر، فهمیدم که درست گفتم، فهمیدم که همه چیز در کنار همسرم رنگ می‌گیره و با نبودنش رنگ میبازه...

خلاصه که، نمیدونم تهش چی میشه ولی باور دارم که همسرم برای باهم بودن مون همه ی تلاشش رو می‌کنه. اینکه کجا میریم و چه می‌کنیم،نمیدونم....

*

اون روز بهش گفتم طاقت دوری ات رو ندارم، گفتم الان میگه قوی باش. ولی صورتش درهم رفت از ناراحتی و گفت بهش فکر نکن.

**

این مدل نوشته ها رو نمیدونم کجا بذارم.

نمیدونم.

*

اون روز به خودم گفتم ببین چه ساده، از یه دخترِ خونه، از یک فرزند، تبدیل شدی به رکن اصلی یه خانواده!

تازه بعد از عروسی این نکته رو خیلی بیشتر و بهتر میفهمم!

چقدر نیاز دارم خودم رو تقویت کنم، از هر جهت.


۳ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۲۳ خرداد ۹۸ ، ۱۳:۲۷