«دلتنگ نباشی»
این جمله رو وقتی کسی عزیزی در راه دور داره میگن، خانواده همسرم و همشهریاش.
و من هزار بار تا حالا این جمله رو شنیدم، مثل امشب که خواهرشوهر تماس گرفت و گفت و منظورش این بار، دوری از همسر بود...و بعد خودش خنده اش گرفت و گفت تو همیشه سامل این جمله میشی ها! یبار برای خانوادت، یبار برای همسرت، یبار....
و من دارم فکر میکنم ناف من رو با دلتنگی بریدن انگار!
همیشه یه عزیزی تو راه دور دارم...
نوجوون که بودم، تمام اون شب جمعه هایی که زنگ میزدیم خونه مادربزرگم و همه اقوام جمع بودن جز ما که راه دور بودیم، دلم میگرفت و دوست داشتم که بچه هام هیچوقت این دوری رو نچشن...
یعنی همیشه دوست داشتم با یه خانواده ی گرم و صمیمی که نزدیک خودمونه وصلت کنم تا همیشه کنار هم باشیم.
اما نشد، خدا نخواست...
حالا الان ممکنه بعضی ها بگن، اون موقعی که همسرت رو راه دادی خونه تون برای آشنایی مگه نمیدونستی خونه شون ۱۴۰۰ کیلومتر اونورتره؟
چرا،میدونستم...
اما همیشه همه ی چیزهایی که ما میخوایم باهم جمع نمیشه.
وقتی از مادر حساسم میشنوم که خانواده همسرت خیلی خوبن فقط بدیشون اینه که دورن و خودم هم با همه وجودم این جمله رو تصدیق میکنم که تنها بدیشون دور بودن شونه، می بینم ارزشش رو داشت...
این دلتنگی ها ارزش وصلت با چنین خانواده ای رو داشته و من بین غم های ناگزیر دنیا، از فقر و مریضی و بداخلاقی و کینه توزی، غم قشنگی رو انتخاب کردم: «دلتنگی»
دنیا که بدون غم نمیشه، میشه؟