گر نگاهی به ما کند زهرا...

بسم الله النور...
سلام
اینجا خلوت دل من است، با مادر (س)

کلماتی که بین‌مان رد و بدل می شود را «روزی» خودم و شما می‌دانم.
اگر بهره ای از اینجا بردید نوش روحتان
اگر هم نبردید، لطفا دعایمان کنید.

«دلتنگ نباشی»

این جمله رو وقتی کسی عزیزی در راه دور داره میگن، خانواده همسرم و همشهریاش.
و من هزار بار تا حالا این جمله رو شنیدم، مثل امشب که خواهرشوهر تماس گرفت و گفت و منظورش این بار، دوری از همسر بود...و بعد خودش خنده اش گرفت و گفت تو همیشه سامل این جمله میشی ها! یبار برای خانوادت، یبار برای همسرت، یبار....
و من دارم فکر می‌کنم ناف من رو با دلتنگی بریدن انگار!
همیشه یه عزیزی تو راه دور دارم...
نوجوون که بودم، تمام اون شب جمعه هایی که زنگ می‌زدیم خونه مادربزرگم و همه اقوام جمع بودن جز ما که راه دور بودیم، دلم می‌گرفت و دوست داشتم که بچه هام هیچوقت این دوری رو نچشن...
یعنی همیشه دوست داشتم با یه خانواده ی گرم و صمیمی که نزدیک خودمونه وصلت کنم تا همیشه کنار هم باشیم.
اما نشد، خدا نخواست...
حالا الان ممکنه بعضی ها بگن، اون موقعی که همسرت رو راه دادی خونه تون برای آشنایی مگه نمی‌دونستی خونه شون ۱۴۰۰ کیلومتر اونورتره؟
چرا،می‌دونستم...
اما همیشه همه ی چیزهایی که ما می‌خوایم باهم جمع نمیشه.
وقتی از مادر حساسم می‌شنوم که خانواده همسرت خیلی خوبن فقط بدیشون اینه که دورن و خودم هم با همه وجودم این جمله رو تصدیق می‌کنم که تنها بدیشون دور بودن شونه، می بینم ارزشش رو داشت...
این دلتنگی ها ارزش وصلت با چنین خانواده ای رو داشته و من بین غم های ناگزیر دنیا، از فقر و مریضی و بداخلاقی و کینه توزی، غم قشنگی رو انتخاب کردم: «دلتنگی»
دنیا که بدون غم نمیشه، میشه؟

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۳ فروردين ۹۹ ، ۰۰:۴۹

 

با توجه به تحولات و ابتلائاتی که اطرافم و برای خودم رخ داده
متوجه شدم که مهمترین عنصر اخلاقی برای موفقیت در زندگی در تمامی ابعاد، چیزی نیست جز:
«نظم»

نظم نباشه ذهمه چیز داغون میشه، همه چیز، از جمله ایمان و عاقبت بخیری اخروی حتی....

خانه داری که اصلا بدون نظم ناممکنه :) چرا ممکنه، ولی تبدیل میشی به یه انسان که مدام در حال دویدنه و هیچوقت هم به مقصدی که می‌خواد نمی‌رسه... تازه با فرض اینکه بچه ای وجود نداشته باشه میگم ها...
حتی بدون بچه هم همین قدر سخت و نیازمند به نظمه.

خانم هایی که خونه داری کردن می‌دونن چی میگم:)
نظم نباشه آرامش هم نیست....
همه کارها هم نصفه نیمه می‌مونه
تازه آدم غرغرو هم میشه، از بس همیشه خسته است....
*
وقتی استعفا دادم و دیدم بازم هر چی می‌دوم نمی‌تونم هم درسهام رو بخونم هم مادرداری کنم هم خانه داری، به این رسیدم که قفل موفقیتم، با منظم شدنم باز میشه....

نظم زمانی منظورمه ها، اینکه بدونی توانت چقدره؟ و هر کاری رو چند دقیقه ای تموم می‌کنی؟ (چقدر زمان میخوای براش) و کشتارگاه های زمانت کجاهاست؟

بعد بشینی برنامه بریزی و یاعلی... البته من پیشرفت زیادی تو این قضیه داشتم، اما باز هم نیاز به نظم خیلی بیشتری دارم

گاهی وقت ها فقط ده دقیقه، فقط ده دقیقه زمان، کلیییی می‌تونه آدم رو جلو، یا عقب بندازه...
**
حاشیه:
دلم برای وبلاگ نویسی تنگ شده بود
دلم میخواد برای جمعیت بیشتری بنویسم، مثلا اینستا، اما از اون محیط فراری ام، چون بخوای نخوای، کشتارگاه زمان و تمرکزه.
کانال هم زدم ولی دیدم اینکه مخاطبم نمی‌تونه نظر بده اصلا برام مطلوب نیست...
خلاصه که، فعلا نمی دونم چیکار کنم...
انگار همون سکوت برام بهتره تا وقتی ب شرایط فعلیم نظم بیشتری بدم و همه چیو بذارم سرجای خودش

۲ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۱ بهمن ۹۸ ، ۱۵:۲۱

 

افضل الأعمال، حسن الظن بالله...

میگم خدا، سلام، دمت گرم
واقعا فکر نمی‌کردم دیروز انقدر کمکم کنی، خیلی روز خوبی بود تو اوج اونهمه فشار
دیروز بهم ثابت کردی که اگه تصمیمم رو قطعی کنم، اگه بیام بیرون، اگه ته ته تهش، با عقلم و با قلبم و با فکرم، یه تصمیمی بگیرم، مثل مرد، محکم، پشتمی....
و میگی ببین، تو انسانی! من خیلی بیشتر از اینها روت حساب می‌کنم، اینکه چیزی نیست! من خیلی بیشتر از اینها قبولت دارم، اینکه چیزی نیست!
من اون خدایی ام که بخاطر تو جلوی تمام فرشته هام ایستادم گفتم نه!!
شماها اشتباه می‌کنید، این انسانی که من خلق کردم، یه چیزهایی داره که شماها نمی‌دونید (بقره، ۳۰) من همون خدام، مثل کوه پشتتم،
همه ی زیر و بم وجودت رو میشناسم، من خدام، بیشتر از همه میفهمم حال دلت رو، ببین!
من بهت عقل دادم که فکر کنی، تو با تفکرت، با قلبی که محبت من رو داره، فکر کن، منم هواتو دارم، خودم آروم آروم، بهت راه رو نشون میده، ته تهش، خودتی که تعیین می‌کنی چی می‌خوای... تهش هر چی که خواستی،  مثل مرد پشتتم... بهت میدم، بهش می رسونمت.... بهم بگو چی میخوای؟


(یجیب دعوة الداع اذا دعان: اجابت میکنم، اگه من رو بخونن)
*

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۴ دی ۹۸ ، ۱۹:۴۷

یک موجود عجیبی ام من
که زندگی کردن باهام و فهمیدنم سخته
خصوصا برای آقایون که پیچیدگی ما رو ندارن واقعا
من خیلی اوقات احساس می‌کنم درک نمیشم
و همسرم خیلی روزا میگه نمی فهمم مشکلت چیه....

تا می رسه به جایی مثل امروز
که من منفجر میشم
و به دوست مشاورم میگم غررررررر!
میگه: گفتی اینها رو بهش؟
به جا و به موقع و با بیان خوب، ابراز نیاز کردی آیا؟
همسرت اصلا می‌دونه تو چقدر خودخوری می کنی و کردی تا حالا؟
گفتم نه....
و بهم گفت تو دنیای درونت، حرص میخوری، دعوا می‌کنی، ولی هیچ جمله ای بیرون نمی‌رسه، میخوای بذاری بذاری یهو منفجر بشی و اون بنده خدام کلا نفهمه چی شده و چه خبره و خطا از کجاست؟
فقط یه دعوای بی ثمر کنید و هیچ مشکلی هم حل نشه....

گفت،اگه بگی چی میشه؟
گفت تو بخاطر ترس از اینکه بحث و جدل بشه، خودخوری می‌کنی، اما نمیگذری که، ته نشین میشه تو وجودت
بعد یه شبی مثل الان
حال نداری حرف بزنی حتی...

بهم گفت از اسلوب من استفاده کردی توی ابراز ناراحتی هات؟ (اینکه انتقادی ابزار ناراحتی نکنی، بلکه بگی من ناراحتم که ... من دوست دارم که .... یعنی حس خودت رو بگی بدون انتقاد)
*
خلاصه که،
این فقط گوشه ای از ذهن منه....
رفتم به استاد میگم مرخصی تحصیلی بگیرم بنظرتون ترم بعدی رو؟
گفت شاغل ک نیستی؟
گفتم چرا و تو دلم گفتم اخه شاغل نباشم چرا درس نخونم
گفت میتونی نری، گفتم نه
گفت میتونی کمش کنی
گفتم کم کردم و دیگه بیشتر از این نمیشه.
گفت پس ساعاتی که خونه ای درس بخون.
میخواستم بگم ای بابا استاد
وقتی مقدمه حرفمو با این شروع می‌کنم که  من آدم تنبلی نیستم، درس خوندن برام مهمه، نمیخوام فقط پاس کنم بره و بی خیال نیستم، برای همینه که میخوام مرخصی بگیرم، یعنی چی؟ خودم عقلم می‌رسه ساعات توی خونه رو درس بخونم، لابد اونم نمیشه دیگه...
اشکم داشت درمیومد و چون دلم نمی‌خواست ضعف نشون بدم، بغضمو قورت دادم به زور
گفتم آخه تو خونه هم، نمیتونم، درد من اینه، مادرم ....
چشم های استاد مهربونتر شد، گفت بله شما به ایده آل نمیرسی اما بنظرم مرخصی بگیری همین یه ترمی هم که زحمت کشیدی از یادت میره تا سال بعد...
باز خودت شرایطت رو می دونی....

خدا چجور فکر می کنه راجع به من؟
تازه استاد تاهلم رو نفهمید :/

کمتر از ۳۰ روز به پایان ترم مونده
سه تا مقاله باید بنویسیم
دوتاش ارائه هم داره
یه تقریر علمی هم یه استاد دیگه تازه یه هفته است گفته که میخواد
فرجه های امتحان رو باید برم دیار همسر
برای اینکه مرخصی بهم بدن، هفته قبل فرجه رو بیشتر باید برم سرکار
هفته بعد مرخصی هم....
از فردا هم که رژیم مامان به امید خدا شروع میشه مجددا

انصافا خدایا
قربونت بشم
می شه؟!
می تونم من؟!
نمیشه ها؟!

**

 

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۷ آذر ۹۸ ، ۰۸:۵۲

توی فرهنگ ما،

دختر پرستار پدر مادرشه

دختر غمخوار پدر مادرشه

و از دختره که انتظار دارن برسه به مادر پدرش اگه مریض و ناتوان شدن...

 

توی فرهنگ همسرم

پسر عهده دار پدر مادرشه

پسر مراقب پدر مادرشه

اگه پدر مادر مریض و ناتوان بشن، از پسر انتظار میره که وقت و عمرش رو براشون بذاره...

 

و من

تک دختر خانواده هستم و آقای همسر

تک پسر خانوادش...

در حالی که خونه والدین مون

۱۴۰۰ کیلومتر از هم فاصله داره!

 

گاهی به این فکر میکنم بعضی چیزها رو (مثل همین)

چرا بیشتر بهش فکر نکردم قبل ازدواج؟

بعد به خودم نهیب می‌زنم، زهرا! داری دچار وسوسه شیطانی میشی

همین اندازه دانستن برای تصمیم کافی بود، همون بهتر که زیاد کشش ندادی

اونجوری فقط دچار وهم و قیاس می‌شدی نه اینکه بهتر بتونی فکر کنی...

این پیشامدهای پیش بینی نشده، روزی زندگیته و ازش گریزی نیست...

ان شاءالله که همیشه سلامت باشن پدر مادر همسر، چه نیازی هست از الان بخوای به اگرها فکر کنی؟؟!

 

۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۵ آذر ۹۸ ، ۱۳:۳۳

یادم نیست سر چی بود

اما یادمه یهو به ذهنم زد

چرا من به فکر همه چیز و همه کس هستم

جز خودش؟

 

 

 

 

 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۳ آبان ۹۸ ، ۰۱:۲۵