مادر سلام....
این روزا پر از دل نگرانی ام
برای صد مدل موضوع...
لطفاً از اون مدل آرامش ها که وسط طوفان هم دلگرم و آرومی، بهم بدین...
خیلی نیاز دارم بهش....
مادرانه برام دعا کنبن.
من می ترسم...
ممنون❤️
مادر سلام....
این روزا پر از دل نگرانی ام
برای صد مدل موضوع...
لطفاً از اون مدل آرامش ها که وسط طوفان هم دلگرم و آرومی، بهم بدین...
خیلی نیاز دارم بهش....
مادرانه برام دعا کنبن.
من می ترسم...
ممنون❤️
همه چیز از اونجا شروع شد که مادرم و برادرم تصمیم گرفتن برن کربلا...
مرداد ۹۴ بود
تازه کنکور داده بودم و نمیدونم چرا منو توی محاسباتشون برای این سفر، راه ندادن. فقط میدونم که دلم شکست...
دلم شکست و از ته ته دلم به امام حسین گفتم: آخ! چقدر کربلا می خوام!
دلم شکست و چند روز بعد،
یه آدمی که تازگی ها باهاش دوست شده بودم، یه فیلم بیست دقیقه ای روبروی حرم ارباب، بین الحرمین، برام فرستاد!
کاروان شون، یه گروه تقریبا ده نفره، روبروی حرم حسین، با یه حال زار عاشقانه ای، دم همیشگی هیئت شون رو میخوندن:
نوحه خون گفت: فکر میکردی یه روز همگی باهم تو بین الحرمین اینو بخونیم؟
«آرزوم حرم حرم حرم حرم، روبروم حرم حرم حرم....»
دوربین از جمعیت عاشق، به سمت گنبدش چرخید
و من....مثل زائرهای اون کاروان،
زار زار،
گریه کردم....
بارها
و بارها...
فیلم رو دیدم و دلم رفت...
منی که کربلا ندیده بودم، با اون فیلم، یاد اون هیئتی افتادم که پارسال محرم، پرچم گنبد حضرت عباس رو آوردن و دلها رو بردن و بیچاره مون کردن از عشق...
دلم شکست و همینطور شکسته موند... بی قرار... ولی فقط دل بود که میخواست بره زیارت امام حسین... هیچ فکر دیگه ای نداشتم.
تا رسید به روزهای دانشجویی.
یه دختر تازه دانشجو شده ی از همه بی خبر، میره اردوی ویژه ی ورودی ها
و مرضیه، دختر باحجابی که مسئول اردو بود انگار، ولی مثل یه رفیق قدیمی صمیمی با من رفتار می کرد...
اون روز توی نمازخونه که همه جمع بودیم تا فیلم ببینیم، اومد جلو و گفت، یه خبر دارم ولی قبلش، یه کلیپی میذارم.
از تمام اون کلیپ کوتاه، فقط این تصویر توی ذهنمه، که یه دختر کوچولو، چندتا پرتقال به زور توی دستاش جا داده و تو یه خیابون ایستاده و به همه تعارف میکنه.
اون اولین تصویری بود که من از اربعین دیدم.
مرضیه اومد و گفت: میخوایم برای کربلا، ثبت نام کنیم...
مات و مبهوت شدم!
مات و مبهوت...
میدونستم کسی منو راه نمیده، میدونستم که هیچکس راضی نیست ولی بدون اختیار و از سر عشق، فقط گفتم بذار بپرسم چه شرایطی داره.
تاریخ رفتنش، هزینه اش، پاسپورت نداشتنم، اجازه خانوادم، هیچی! من هیچی از شرایطو نداشتم،
بجز شوق...
رفتم توی سایت و ثبت نام کردم، شااااید اسمم در بیاد.
و دیگه هیچی به هیچکی نگفتم.
دو هفته بعد، یادم افتاد راستی! یه ثبت نام کربلایی بود! چی شد؟
به مرضیه پیام دادم. مطمئن بودم که من توی قرعه کشی ها هیچ شانسی نداشته و ندارم.
که مرضیه پیام داد: خوشا سعادت، اسمت در اومده.
یادمه پشت گوشی، دستم سر شد و مغزم ایستاد. یادمه خشک شده بود بدنم و نمیتونستم هیچی بگم!
مادرم گفت چی شده؟!
گوشیو دادم به برادرم که اون هم با تعجب منو نگاه می کرد.
پیامو خوند...
کم کم، ذهنم یاری کرد و قفل زبونم وا شد و گفتم: من کربلا ثبت نام کرده بودم! با خودم گفتم الان میگن: بی اجازه؟!
ولی نه! امامی که منو دعوت کرده بود، همه چیز رو خودش..... مادرم دستاشو بالا برد و اشک شوق توی چشم هاش دوید. داداشم گفت: کی؟ کجا؟!
گفتم اربعین!
اولین چیزی که تو ذهنم بود این بود: کی جرئت داره به بابا بگه؟!
مادرم خودش وساطت کرد. به بابا گفت. بابای سرسخت من، با دو سه تا جمله سر ده دقیقه راضی شد!!! اصلا چی شد که مامان اون حرفها رو زد؟ چی شد که اینهمه راحت همه چیز پیش رفت؟
هیچ چی جز اراده امام حسین، نمیتونست پشت این قصه باشه!
سه روز تا پایان ثبت نام مونده بود و پاسپورت نداشتم!
با استرس زیاااد رفتیم اداره گذرنامه. و درست، آخرین روز ثبت نام، پاسپورت من رسید! سه روزه!
تاسوعای اون سال، دیگه میدونستم که قراره کربلایی شم.
ولی تا نرسیدم و ندیدم گنبد طلایی و پرچم سرخشو،
باورم نشد...
باورم نشد که گریه های اون شبهای بی امید
تا خدا رسید...
و من، بدون اینکه از دلم،با احدی حرف بزنم، اومدم...
اومدم و دیدمش و بهترین سفر تنهایی عمرم رو با حسین(ع)، رفتم...
از اون روزهای شیرین، بهترین خاطره های من، به یادم مونده...
از اون روزها، بهترین یافته های زندگی من، به من رسیده...
و من،
می میرم اگه امسال
ارباب...
راهم نده...
نمیدونم، شاید اصلا زیارتش، روزیم نباشه اما، می میرم...
می میرم اگه بعد پنج سال پشت سر هم، زائر اربعین شدن
جا بمونم...
جا بمونیم...
یه جوری
برسون منو به کربلات...حسین جان....
تو که ثابت کردی، فقط اراده کافیه، برای اینکه کنارت باشیم
نه هیچ چیز دیگه ای...
ما رو جا نذار...
بذار بازم بیایم...
با اینکه تابحال خیلی سفر رفتم، سفر بدون خانواده هم کم نداشتم و توی سفرهام مشهورم به سبکباری، اما یه حال غریبی دارم الان.
انگار دلم میخواد همه خونمون رو بذارم تو چمدونم.
کتاب هام، لباس هام، کارهای هنریم، تفریحاتم، گل هامون، خوراکی های دوست داشتنیم... همه چیز!
با اینکه خیلی منتظر بودم که امروز برسه،
اما دل آشوبم...
بخاطر چیزهایی که جا میذارم
و بیشتر از اون،
انگار دلم میگه کاش چند روز دیگه هم فرصت بود، فریزر رو سبک میکردم، کاش فلان غذا رو هم درست کرده بودم، کاش خیاطی هام رو جلو برده بودم، کاش یکم بیشتر فرصت داشتم برای زندگی کردن....
آخه میدونین؟ احتمال داره که این روزها، روزهای آخر زندگی من تو خونه مامان بابام باشه...
این روزهای تنهایی و دل نگرانی مامان، که باهم تلاش میکردیم حالش رو بهتر کنیم، تو دلم میگم که ای کاش وقت بیشتری کنار هم صرف کرده بودیم....
یا للعجب از مرگ!!
کوچ همیشگی بی برگشت...!!
امروز موقع شستن لباس ها، یاد روزهای طلایی طرح ولایت افتادم، باورت میشه یک و نیم سال گذشته!
یاد اون روزها، یاد فاطمه ق، چقدر فضای بچه ها عالی بود، چقدر همیشه غبطه خوردم به حالش، اون روزی که یواشکی رفت و لباس های فاطمه ب رو که حوصله نداشت شست و بعدا که فاطمه به همه گفت، خیلی ناراحت شد، اون روز که کلاس دیر شده بود و هر چی دنبال چادر میگشتم، پیدا نمیشد، فاطمه ق گفت، توی بالکن نیست؟
گفتم نه! ولی رفتم دیدم هست و هنوز نم داره کمی...! گفتم فاطمههههه! گفت هیییییس!
دیگه اون فضا فضای سابق نشد.... اثر اخلاص فاطمه همه ی اتاق رو پر کرد، از زکیه، مهمون جدیدمون بگم که گوشه ی تخت و دور از چشم ماها می نشست و سبزی هایی که خودش خریده بود تنهایی پاک میکرد و بی هیچ منتی تنها میشست، تا همه باهم بخوریم...
از روزهایی بگم که مسابقه بود سر اینکه کی دوباره یخچال خالی شده مون رو پر کنه....
چه روزهایی بود
چه یس هایی که رو پشت بوم خانه شهید روبروی حرم امام رضا جان خوندیم و نتیجش شد همین گروه کوچولوی عروس های امام رضایی.... و کلی خیر و برکت دیگه...
از مباحثه کردن هامون
از گرمای کلاس های مدرسه
از توی صف غذا موندن هامون و از بدو بدو دویدن و دیر رسیدن به کلاس....
بعد از اون جابجایی یهویی که ما رو از خانه شهید کشوند دانشگاه فردوسی...
از کجا بگم؟
از پشت بوم با صفاش؟ که به بلوک های دیگه وصل بود؟
چه شبها که می رفتیم اونجا و پشت حاج آقا توکل نماز میخوندیم و درس اخلاق میشنیدیم...
چه شبها که با خانواده هامون حرف زدیم...
اصلا شاید همونجا بود، توی همون ۴۰ روز دوری بود که قلب ما آماده شد برای اینهمه دلتنگی چشیدن....
از اخلاص خادم هاش بگم که همه غرهای بچه ها رو میشنیدن و خم به ابرو نمیاوردن به عشق امام زمان و ایمان محکمی که به کارشون داشتن....
عجب روزهایی بود
عجب روزگار نابی بود....
هنوز خیلی مونده تا درکش کنیم....
گفتم: هنوز تصمیم نگرفتم...
سکوت کرد، سکوتی که توش هزارتا حرف بود.
گفتم: و از هیچکس هم نمیخوام این بار بپرسم، باید تنهایی تصمیم بگیرم. و تنهایی تصمیم گرفتن برای من سخته.
گفت: اره تنهایی تصمیم بگیر... دیگه باید کم کم یاد بگیری تنهایی تصمیم بگیری
یا نتیجه اش خوب میشه یا بد. اگه بد بشه، که تجربه است، اگرم خوب بشه هم تجربه است هم موفقیت...
ذهنم روشن شد و گفتم: و اگه موفق بشم، اعتماد به نفسم هم بیشتر میشه...
ادامه داد: اما اگه باز هم از بقیه کمک بگیری، خوب هم بشه فکر میکنی بخاطر دیگرانه...
*
/ متن بوقت روزگاری که تمرین میکنم مستقل باشم/
و تصمیم گرفتم...
تو یه شرایطی که همسرم میگه بیا و مادرم میگه بمون.
پنج روز رفتنم رو عقب زدم...
حالا ۱۰ روز زمان دارم
تا دل مادر رو بدست بیارم ، دل خودمو آروم کنم و دل همسر رو شاد!
مثل دهه اول ذیحجه! یه دهه ی خاص که باید همشو قدر بدونم....
راستی خدا، واقعا ممنونتم!
چقدر بزرگ شدم. چقدر بزرگ شدیم.
دلم برای صداش تنگ شده بود...
دلم انرژی صداش رو میخواست، ساعت ۱۲ شب بود، پیام دادم رسیدی خونه؟
ساعت یک جواب داد: الان رسیدم...
انتظار نداشتم اون ساعت زنگ بزنه. با اینکه دلتنگ بودم.
ولی تماس گرفت... گفتم سلاااااام😍
سلام کرد...
خسته بود،
خیلی خسته
دلم از جا کنده شد....
آخ...
چقدر سخته بدونم خیلی خسته است، یا غم داره، اما ازم دور باشه و نتونم کاری کنم براش...
چقدر وقتی که دوریم، رنج های محبوبمون تلخ تره....
ناخودآگاه یاد این شعر میفتم:
« ای کشته ی دور از وطن، دور از وطن وااایی....»
وای حسیییین.....
بمیرم من برای دل خواهرت، برای دل مادرت.... 😭😭😭❤️
**
نیمه شعبان ۹۹
میدونم امشب شبش نبود
ولی دله دیگه...
میگم آقا، من دلم خییلی برای حرم تنگ شده، برای هیئت، یا صاحب الزمان، کاش تموم شه
کاش این روضه های غریبانه، جشن های غریبانه، هیئت های غریبانه، با ظهورتون تموم شه....
کاش واقعا هممون یک صدا بشیم، که بیای.....