سلام مادر جانم...
بهترین همدم و مرهم
که مقامت بلند است
اما برای ما بنده های سیاه سوخته هم
ارزش قائلی...
اصلا گاهی خودت پا پیش میگذاری
و دست دل لجبازم را میگیری
میکشی تا آغوشت...
و من یکباره غرق نور میشوم...
آن لحظه هایی که تنهای تنها میشوم
و دوست دارم هیچکس صدای قلبم را نشنود...
مادر
از شما چه پنهان
دیشب
به اندازه تمام روزهایی که گریه نکرده بودم
آرام شدم.
دیشب
حال همان دختر بچه ی ساده ای را داشتم که هرگاه دلش میگرفت، هیچکس را نمیخواست
میرفت توی کمد
زانوهایش را بغل میکرد
و یک دل سیر گریه میکرد...
مادر
من هنوز هم
توی روضه های شما
همانطور
زانوهایم را بغل میکنم...
مادرجانم
دوای دردهایم را
رو کردن به ارباب می بینم...
اصلا یاد شما زنده ام میکند
گرچه هررر بار
باز هم درونم
مقاومت کند
و یاد شما را
بگذارد گزینه ی آخر
(که ننگ بر این انسان نسیان کار)
راستی مادر
ممنونم....
خیلی سبک شدم... :)