گر نگاهی به ما کند زهرا...

بسم الله النور...
سلام
اینجا خلوت دل من است، با مادر (س)

کلماتی که بین‌مان رد و بدل می شود را «روزی» خودم و شما می‌دانم.
اگر بهره ای از اینجا بردید نوش روحتان
اگر هم نبردید، لطفا دعایمان کنید.

خیلی دوست دارم خاطره امشب رو ثبت کنم. افکاری که توی ذهنم بود، اتفاقاتی که افتاد، همه چیز رو...

سر شب، بعد افطار، فکر ‌می‌کردم خیلی کار سنگینیه ثبتش. و خیلی باید جزئی بنویسم.

ولی الان که دومین مهمون سرزده‌ امشبم خونمونه، دیگه خیلی مشتاق شدم برای ثبتش.

فعلا توی آشپزخونه مشغول تدارک سحری هستم. خدا توفیق بده، همینجا ثبتش می‌کنم.

با نوشته قبلیم خیلی سبک شدم راستش. می‌خوام اون سبکی رو تکرارش کنم... اینجا ثبت می‌کنم چون شاید برای شما هم مفید باشه.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۱ ارديبهشت ۰۰ ، ۰۳:۱۶

چند روزه که می‌خوام بنویسم

حرف خاصی ندارم

یعنی دارم

ولی نمیدونم چی بگم...

به قول دوستم: تو کمای احساسی‌ام الان...

هیچ احساسی ندارم

یعنی دارم،

ولی انقدر موضوع برام سنگینه که نمی‌دونم چه احساسی نشون بدم!

الان هم، نباید اینجا باشم.

باید برم گاز رو تمیز کنم، تشک مامان رو جمع کنم، نمازش که تموم شد، ناهارش رو بدم، بعدم آماده شیم بریم خونه‌‌شون. اونجا چه کارهایی دارم؟ نمی‌دونم...

همسر نیم ساعته منتظر من و مامانه که بریم

و این منتظر بودنش، فشاریه روی من. هرچند اگه چیزی نگه. (چرا نمی‌فهمیدم وقتی مادر خواهر خودش هم کاری می‌کنن که من اذیت میشم، فشاریه روی همسرم،هرچند اگه چیزی نگم. بعد چه حااال بدی پیدا می‌کرده، وقتایی که چیزی هم می‌گفتم!) 

*

کنار اومدن با بلا یعنی چی؟ 

*

بعدا نوشت:

بعد حدود ۹ ماهی که از عروسیمون می‌گذره، مامان برای فکر کنم پنجمین بار اومد خونمون! شایدم ۷ بار، ولی در کل زیر ۱۰ بار بوده...

البته اینکه ما هم از این ۹ ماه حداقل ۳ ماهشو کلا خونه نبودیم بی تاثیر نیست...

خداییش قبول دارم زیاد غر می‌زنم به اینکه یا نیستیم، یا مهمون داریم یا مهمونی هستیم! و توقع من اینه که امثر وقت‌ها خونه باشیم...

بعد گاهی بخاطر این روحیه‌ سکوت طلبی و خلوت طلبیم، اصلا نگران میشم که اگه بچه‌دار بشم چی؟!

بچه که دیگه یک سرررره باهاته! من هنوز به اون بلوغ مادرانه نرسیدم! اینکه بتونم یه آدم دیگه رو که اتفاقا محتاااج منه، بطور شبانه‌روزی، کنار خودم بپذیرم‌‌. موجودی که بیش از هر کس به من نیاز داره. نیازش هم حیاتیه‌.مثل مامان نیست که بتونه منتظر بمونه یا مثلا کج دار مریض کارشو جلو ببره اگه نبودم یا مثلا برادرا هم بتونن کمکش کنن اگه من نتونم. اما بچه چی؟

خدا می‌دونه که من عاشق بچه‌ام، ولی حقیقت اینه که هنوز روحیه اش رو ندارم. شاید الان شوهرم دیگه آماده باشه برای پدری. که هست! و بحث روزی بچه هم اصلا مطرح نیست‌. اینو دیگه مطمئنیم خدا می‌رسونه، خیلی هم!

ولی ...من .... ؟

فکرکنم هم بخاطر همین قوی نشدنمه که خدا منو در جرگه مادران قرار نداده. خدا می‌خواد بزرگتر بشم...

*

بعداتر نوشت: 

راستش،همسرم خیلی رفیق داره، خیلی هم با رفقاش در ارتباطه، خوبه‌ها! مرد باید تو جامعه باشه دیگه... ولی من بعد ازدواج بویژه بعد عروسی فهمیدم، ثمره اینهمه سال دانشجوبودن و فعال بودن و وبلاگ نویس بودن و اینننننهمه آشنا داشتن در سطوح مختلف، کلا سه تا رفیقه که حاضرم باهاشون حرف بزنم و خودم باشم. دو سه تا هم دوست که بصورت مقطعی باهاشون در ارتباطم مثلا مریم، که مشاوره و دو سه ماهی باهاش ارتباطم نزدیک شد و به مقام دوستی رسیدیم. اما مریم خیلی سرش شلوغه و ارتباطمون بیشتر کاری بود. اون سه تای دیگه هم،یه دونه یادگاری دوران دبیرستانه که خب، افکارمون در جزییات خیلی فرق داره و خیییلی فرق داره! برای همین اونم میشه ارتباط مقطعی و گاهی حرف زدن و تخلیه هیجانی. بعدیش فاطمه است،که اسمشو زیاد می‌برم.واقعا رفیقمه. واقعا رفیقشم. یه رفیق همسن. که ایمانش خیلی قوی‌تر از منه. همیشه گوش میده ولی روحیه‌اش اینه که خیلی از دغدغه‌های من اصلا براش دغدغه نیست. هر وقت باطریم خالی میشه یا نباز دارم یکی نصیحتم کنه بدون سرزنش زنگ می‌زنم به اون.  دیر به دیر می‌بینمش. چون خونمون از همه دوره، و اینکه خونه اونها نزدیک مامانه، سمت مامان که میرم فقط باید خونه مامان باشم. یه دونه دیگه از اون سه تا که گفتم هم، سوغات وبلاگه. یه خواهر بزرگتره بیشتر تا رفیق، دغدغه‌های مشترک داریم و کلی شباهت در روحیه. همین چیزا باعث شده خیلی وقتا، از سه چهار سال پیش تا حالا،بهش زنگ بزنم و ازش مشاوره بخوام. گاهی هم که فقط غر می‌زنم! خیلی خوبه. رفیقمه... ولی چون بزرگتره، و عملا تنها آدمی که باهاش ارتباط دارم مدام، به قول مشاورم، دچار مقایسه اشتباه میشم همش و مثلا وقتی یه نکته درباره همسرداری میگه بعدش ناخودآگاه خودم رو سرزنش می‌کنم که چرا اینو بلد نیستی😶مشاورم می‌گفت نیاز جدی دارم به ارتباط با دوستان هم سن و سال...

شروع کردم ارتباط با آشناهای دانشگاه، سعی کردم بهشون نزدیک بشم،چند نفری که قابلیتش رو داشتن انتخاب کردم و سعی کردم بیشتر ازشون خبر بگیرم، گاهی حرفهام رو بهشون بگم، احوالشون رو بپرسم،دعوتشون کنم خونمون و ...

الان در حال تمرینم. و واقعا وقتی که این ارتباط‌ها رو شروع کردم اعتماد به نفسم بالا رفته و روحیاتم بهتر شده. چون می‌بینم تو بعضی چیزا واقعا نسبت به همسالانم خوبم! دلیلی برای سرزنش وجود نداره! از طرف دیگه، گاهی مبیبینم بابا! این دغدغه‌های من رو بقیه هم دارن! بقیه هم با فلان مساله مشکل دارن،بقیه هم فلان احساسو دارن و ...! پس دنیا تموم نشده!

داریم می‌رسیم خونه مامان. دیگه همین! فعلا عرضی ندارم... این بخشو نوشتم صرفا برای حرف زدن و شاید درددل...

*

پی نوشتِ بعداتر نوشت!

البته من دوستان وبلاگی و غیروبلاگی داریم چندین تا، که به هر حال بخشی از انرژی من برای زندگی، از طریق همین ارتباط‌ها تامین میشه. منظور من از دوست در این بخش متن، کسی هست که واقعا آدم باهاش ارتباط داشته باشه، نه فقط دو ماه!

اول‌های ازدواجم وقتی فهمیدم خواهرشوهرهام و مادرشوهرم هرر روز، و حتی گاهی روزی دو بار، باهم صحبت می‌کنن، خیییلی برام عجیب بود!!! هررر روز؟! چی میگن به هم؟ اصلا مگه میشه آدم هر روز با یکی در ارتباط باشه! برای خود من تهش هر هفته بود! اونم نه مستمر!!

بعدا که شروع کردم به ارتباط گرفتن، دیدم چیز باحالیه ها! آدم هر از گاهی با یه نفر ثابت هی حرف بزنه!

*

راستش، پای این مطلب دلم کامنت می‌خواد...

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ فروردين ۰۰ ، ۱۴:۴۰

می‌گفت: « به یه جایی رسیدم تو محبت، که وقتی نقص‌هاش رو می‌بینم،  و می‌بینم که اصلاح اون عیوب یا قدرت مدارا با اونها در وجودم هست، خدا رو از صمیم قلب شکر می‌کنم که این بنده‌اش رو دست من سپرده، نه دست کس دیگه‌ای که بهش رحم نکنه یا بهش زخم‌زبان بزنه.»

فکر کن!  انقدری محبت داشته باشی که وقتی عیوبش رو می‌بینی، بگی خدایا ممنون که این بنده‌ات پیش خودمه! خودم عیب ‌پوشش میشم، خودم با صبر و با محبت، درستش می‌کنم، اگر نشد، به روش نمیارم، خوارش نمی‌کنم، تحقیرش نمی‌کنم..

. می‌گفت: « خیلی وقتا که می‌بینم با تمام غرورش، به من پناه آورده و من رو امین خودش دونسته، می‌ترسم از خدا اگه ردش کنم و با محبتی عمیق، مرهم دردش نباشم.» 

مطمئن بودم که راست میگه، پرسیدم: «تو هم که مثل بی‌تاب و بی‌قرار می‌شدی وقتی به عیوب دیگران پی می‌بردی، چی شد که عیوب نزدیکترین کسِت، تو رو مضطرب نمی‌کنه و نگران خودت و آینده ‌نمیشی؟ رمزش چی بود؟»

متفکر گفت: « دقیق نمی‌دونم، ولی از یه جایی سعی کردم تمرکزم رو از روی همسرم بردارم و به رفع عیوب خودم بپردازم... سخنرانی شنیدم،کتاب خوندم و سعی کردم مهارت یاد بگیرم...» گفتم «ببین من هم دارم اینها رو، واقعا هم تاثیر سخنرانی شنیدن مستمر رو روی رفتارهام حس کردم، نسبت به قبلم خیلی پیشرفت کردم، ولی هنوز،گاهی خوبم و گاهی که هم خودم حالم بده هم اون، نمی‌تونم رو تعادل بمونم. انگار که کم میارم.»

گفت: «کم آوردن‌هامون از سر اینه که، از درون خالی میشیم، خسته میشیم، می‌خوایم یکی شارژمون کنه و به قول تو وقتی می‌بینی نزدیکترین فرد زندگیت این کار رو انجام نمیده، از تعادل خارج میشی. »

از سر درماندگی گفتم: « می‌دونم که باید توقعم رو کم کنم ها،ولی نمی‌دونم چجوری! »

مصمم گفت: « یه بچه وقتی چاقو دستشه، اگه بری تندی از دستش بکشی هم گریه می‌کنه و لج،هم ممکنه زخمی بشه. باید یه چیز دیگه دستش بدی، تا بتونی اون رو ازش بگیری.»

به فکر فرو رفته بودم و داشتم دنبال راه‌حل می‌گشتم که به کمک ذهنم اومد، صورتش رو تا کنار گوشم آورد، آهسته و با صدایی نجواگونه گفت: «تو یکی از همین مطالعه‌هام، خوندم که نمازشب، بزرگت می‌کنه،انقدر بزرگ که دیگه کار آدم‌ها کمتر اذیتت کنه. وسیع بشی، از یه منبع باقی و همیشگی و سرشار و لایزال، پر بشی. و من برای امتحان، شروع کردم، هنوز فقط با ایما و اشاره می‌خونم، آخر شب، زیر پتو... ولی، خدا شاهده که، دارم بزرگ میشم.»

   و بعد از این، فقط سکوت، بین چشم‌های ما رد و بدل شد....

۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۳ فروردين ۰۰ ، ۱۱:۰۶

اولش،با مادر همسرم مشکل داشتم...

هم بخاطر یه سری اختلاف‌های فرهنگی و فکری، دیدگاه‌های متفاوتی که غیر قابل تغییر بود... و هم عیوبی که بعد از مدتی زندگی برای آدم آشکار میشه. ( چه عیوب من برای ایشون چه عیوب ایشون برای من) 

گاهی هم بخاطر پیش فرض‌های غلطی که از فضای رابطه عروس مادرشوهر هست، اینکه همه میگن مادرشوهره دیگه! انگار که با شمر ذی الجوشن طرفی!!  

اما هر چی که گذشت، به لطف خدا، آگاه‌تر شدم و باشعورتر... تمرکزم رو گذاشتم روی نقاط مثبت‌شون و مدام برای کارهاشون توجیه آوردم... روی خودم تمرکز کردم،روی کمال‌گرایی، روی کاهش توقعات،روی آگاهی‌هام، سیاست‌های رفتاریم و معنویتم... تازه دیدم وای این طرف ماجرا چقدر نقص داره!

  الان الحمدلله به جایی رسیدم، که دیگه خیییییلی کم ازشون می‌رنجم و حتی ویژگی‌هایی که قبلا خیلی آزارم می‌داد،الان دوست دارم! چون نگاهم عوض شده. میگم اینها باعث رشدم میشه و مدام با خودم میگم: اون مادره، مادر! مقامی که حضرت زهرا(س) داشت...اون کسیه که عمرش رو، جوونیش رو، جسم و جانش رو، برای همسر من خرج کرده. اگه اون نبود، همسر من هم نبود... 

اون کسیه که حتی اگه هییییییچ کاری نکرده باشه، ۹ ماااااه تمام زحمت حمل همسر من رو کشیده. زایمانش کرده! دردی که از هر دردی بیشتره. 
حالا چهارتا اشتباه هم کرده باشه،حالا چهارتا بدخلقی هم بکنه، مادره! مادره! 

من مگه از فردای خودم خبر دارم؟!  من به ۵۰ سالگی برسم چه جور رفتارهایی دارم؟؟ من به قدرت برسم چه جوری میشم؟؟  من چه مادرشوهری میشم؟؟

و کلا سعی کردم درکش کنم، شرایط محیطیش رو، شرایط زندگیش رو، سطح سوادش رو، همه و همه رو بهش توجه کردم تا بتونم به اندازه یه مادر دوستش داشته باشم... و الان دوستش دارم. انقدر دوستش دارم که وقتی دستهاش رو می‌بینم ذوق می‌کنم! وقتی صداش رو می‌شنوم خوشحال میشم، وقتی میریم ۱۰ روز، ۱۰ روز، خونشون می‌مونیم و دلتنگ مادرم میشم،با خودم میگم خداروشکر که این مادر هست و سرزنده است. لذت چشیدن غذای مادر،لذت اینکه چراغ خونه رو مادر روشن کنه. حالا حتی اگه دوتا تیکه هم بندازه ( که یا ازسر محبته یا از سر نگرانی یا ناشی از تفاوت فکری و نسلی)  باز دوستش دارم.  

راستش،از بهترین فواید ازدواج برای من این بوده که قدر پدر مادرها رو بیشتر می‌فهمم. و واقعا به خطاهای خودم در حق‌شون بیشتر واقف شدم.  اینکه هر کاری هم کنن، پدر و مادرن. درسته که یه سری اصول رفتاری باید همیشه و همه‌جا رعایت بشه، اون جای خودش. ولی همین که فهمیدم حق پدر مادرها خیلی بیشتر از تصورم بوده و انتظارم خیلی پایین اومده،خیلی خوشحالم. الهی شکر...

۴ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۴ فروردين ۰۰ ، ۰۹:۲۷

  دلبندم سلام...

این حرفی که می‌زنم، شاید مهمترین نکته من برای تو باشه...

عزیزدلم، من و پدرت، حتما در تربیت تو اشتباهاتی داشته و داریم. این بدیهیه و غیر قابل انکار‌.
حالا درسته که شاید ما زیاد باهم درمورد این مسائل حرف نزنیم، چون یه چیزهایی تو حریم والد فرزندی باید باشه که رابطه سالم پیش بره، ولی... بالاخره تو حتما از زمانی که کودکیت تموم شده و کم کم به بلوغ فکری و جسمی رسیدی، چشم و گوشت به خیلی چیزها توی این دنیا باز شده، نوع نگاهت عوض شده، خیلی نقدها ممکنه به من و پدرت داشته باشی و شاید مدام با خودت بگی اونها نباید این‌کار رو می‌کردن، باید فلان‌جور می‌کردن، شاید پیش خودت از ما رنجیده باشی و ادبت اجازه ابرازش رو نداده باشه. شاید هم گفته باشی. نمی‌دونم... نمی‌دونم سطح رابطمون رو چطور ارزیابی می‌کنی، الان می‌خوام حرف دیگه‌ای بگم..

. عزیز مادر، من نمیتونم ادعا کنم برای تو کم نذاشتم، نمی‌تونم ادعا کنم اشتباه نداشتم، حتما داشتم. اگرچه سعیم همیشه این بوده بهترین اثری که می‌تونم رو، خلق کنم و یه حامی و همراه محکم و دلسوز برای تو باشم، اما خب... حتما کم و کسری‌هایی هم بوده که روی روحیات تو اثر گذاشته. عزیزک نوجوان من، تو، الان یه آدم خیلی ویژه و مهمی!  تو در سن بسیار خوبی قرار داری، تو دیگه قدرت اینو داری که خوب رو از بد تشخیص بدی و مستقل عمل کنی. تو دیگه الان خودتی! اگه کار خوبی کنی، تو رو با اون خوبی می‌شناسن و اگر بدی کنی، به اسم خودت می‌زنن. دیگه مثل چندسال قبل نیست که بگن بچه ی زهرا اینه و بچه ی زهرا اونه.  این خودش نشونه اینه که تو در آغاز یک راه طولانی قرار گرفتی که اصل اول اون راه، خودتی مادر! 

پس خودت رو برای این راه طولانی آماده کن. هر خوبی ای که توی خانوادمون هست سعی کن حفظش کنی و هر عیب و بدی که هست، با دقت ببین، جوانبش رو بررسی کن و ازش درس بگیر! یعنی که تمرین کن تو دیگه تکرارش نکنی. 

پاره ی تنم، عزیزم، تو، شاید نتونی دیگران رو تغییر بدی، شاید نتونی شرایط ناپسندی که اطرافت هست تغییر بدی، اما هر جا از هر چیزی خسته شدی، مطمئن باش توان اینو داری که یه زندگی جدید و متفاوت برای خودت بسازی... ممکنه گاهی سخت باشه، اما حتما می‌تونی، حتما... پس نترس... اگر هم ترسیدی، بدون مال اولشه... قوی که باشی و اراده که بکنی، حتما می‌تونی.   و خداوند هم عاشق این مدل اراده‌های قوی انسان هاشه! عرضه ات رو که ببینه، حسابی بهت کمک میده😉 اگرم خسته‌ای و حال نداری رشد کنی که قشنگم، رک بهت بگم، خودت هم تو اتفاق های تلخی که برات میفته، سهم داری... اولین سهم رو! 


حاشیه بر متن: ادبیات گفتگو با نوجوان‌ها، معمولا سرزنشی، غیرهمدلانه و به دور از صمیمیته. نوجوان روحیات حساسی داره که می‌تونه خیلی بد، یا خیلی خوب، جهت‌دهی بشه. من روحیاتِ نوجوانی خودم دقیق یادمه. همون ایام کلی مطلب برای خودم نوشتم که وقتی بچه‌ام نوجوان شد، بهتر بتونم درکش کنم! توی این متن سعی کردم طوری که درسته، با یه نوجوان حرف بزنم.

  حاشیه بیرون متن:  چند روز بعد از اینکه قالب جدید نوشتاریمو بهتون اعلام کردم، اومدم شروع کنم به نوشتن دیدم عه! چه سخته! برای یه مخاطبی بنویسی که نه می‌دونی چند سالشه نه میدونی سطح فکر و اینهاش چطوریه.  بعدِ کمی فکرکردن سعی کردم فرض کنم فرزندم با یه سری ویژگی‌ها که تو برناممه رشد کرده و من و همسرم هم طبق یه سری اصول رفتار کردیم. سنش هم برای هر نامه‌ای خب متفاوت میشه. در کل، اینها صرفا برای مکتوب موندن داده‌های ذهنیمه... چون بالاخره من که قرار نیست عین این نامه ها رو برای بچه ام بخونم! ☺️ بعد دیگه از این قالب نوشتاری خوشم اومد و تقریبا هر روز، حرف‌های ها جدید به ذهنم می‌رسه، ان شاالله بتونم بنویسم😉  

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ اسفند ۹۹ ، ۰۹:۱۲

سلام دخترم!

چند وقتیه که من، دیگه اون زهرای سابق نیستم. ( البته برای تو: مامان زهرا) امروز که کشوهای کمد رو ریختم بیرون تا دستمال بکشم و برای بار هزارم مرتب بذارم‌شون سرجاش، رفتم تو فکر... اصلا مامان، راستشو بخوای، این خلوت و تنهایی روزهام خیلی خوبه برای فکر‌کردن!

داشتم فکرمی‌کردم که چقدر روی تمیزی محیط اطرافم دقیق شدم و این چقدر خوبه برای مسلمونی که در آیینش، پاکیزگی حسابی محبوب و تحسین‌شده است. پس کسی که برای این پاکیزگی تلاش می‌کنه، عزیز دل خداش میشه☺️ و خداروشکر برای این فراغتی که توی خونه دارم و می‌تونم صرف آرامش خانواده‌مون کنم.

می‌دونی که تمام اشیاء هم دوست دارن مرتب و تمیز و عاری از آلودگی‌ها، سر جای خودشون بشینن و انرژی‌ای که تو موقع تمیزکردن‌شون صرف کردی، چند برابر به نگاه تو هدیه کنن.  می‌دونی دخترم؟  همه چیز توی این عالم روح داره... دنیا، جای داد و ستده. اینجا برای هر چیزی باید بها بدی، اگه آرامش رو میخوای، باید براش زحمت بکشی.

می‌دونم تو هم مثل من دوست داری خوبی ‌ها همیشگی باشه. مثلا دلت می‌خواد وقتی یه جایی رو مرتب می‌کنی دیگه تا ابد همونجوری بمونه! یا مثلا دلت می‌خواد غذای گرم همیشه حاضر باشه و بعدش هم ظرف‌ها خودبخود شسته بشه و همیشه همونقدر تمیز بمونه! دلت می‌خواست می‌شد همه وقتتو صرف کارهای مورد علاقه‌ات کنی. شایدم مثل قدیم من، عصبانی بشی وقتی که مجبور میشی یه کار تکراری رو هزار بار انجامش بدی و بخوای با دیگران دعوا کنی که چرا مراقبت نمی‌کنن، یا بخوای کمتر استفاده کنی تا زحمتت در کل کمتر باشه!

دخترکم...  میل به همیشگی بودن خوبی‌ها، یه میل ذاتی توئه... و این میل هست تا به تو بفهمونه که ارزشت بیشتر از این دنیاست. و در این دنیا، خیلی چیزها تکراریه، تو می‌تونی با نیت، از این روزمرگی‌های ملال‌آور، آجر آجر برای خودت برج بسازی!  تو روح خونه‌ای...  فکر کن! همه اشیاء خونه، همه ظرف‌ها، همه آینه‌ها، همه لباس‌ها، حال خوب‌شون رو به تو مدیونن... به تو محتاجن!  تو می‌تونی خالق یک عالمه احساس خوب باشی! حتی اگه هیچ انسانی بهت نگه ممنون، تو جاری باش، موثر باش...

می‌خواستم بنویسم که من، دیگه اون آدم سابق نیستم... مدتی قبل به عشق تشکرهای بابات ، به خونه‌مون می‌رسیدم، اما بعد، چند روزی که خسته بود، خداوندی که برای بنده‌هاش همیشه آرامش می‌خواد، یه جوری بهم رسوند که: تا کی می‌خوای به دیگران امیدوار باشی؟ و در تلاطم اینکه آیا می‌بینه؟! آیا ممنون میشه؟! تو انسانی! شاهکار خلقت من! برترین پدیده من!! عزتت رو از کی می‌خوای؟!  من تو رو ساختم که بهترین زندگی رو داشته باشی، قوی باشی! قوی باش!

و من قوی شدم مادر!  هر چقدر توان داشته باشم، محیط زندگیم رو تمیز و پاکیزه نگه می‌دارم و دلخوشم از اینکه دارم شبیه پیشوایان خودم رفتار می‌کنم. شبیه بهترین بنده‌های خدا. من لایق اینم که تو یه محیط تمیز زندگی کنم، حتی این اواخر به آشپزی علاقه‌مند شدم و حتی حتی! غذاها رو با اشتها می‌خورم... آخه می‌دونی من دلم می‌خواست همیشه انرژی داشته باشم ولی حوصلشو نداشتم که برم غذا بذارم برای خودم. میان وعده و اینها که دیگه هیچ!

نتیجش اینکه همیشه مجبوری غذا می‌پختم و فقط وقتایی که بابات خونه بود معده طفلکی من به یه سامانی می‌رسید!  ولی من تغییر کردم. امروز وقتی که داشتم آب جوش و خرما می‌خوردم، وقتی که احساس کردم نیاز به استراحت و روغن مالی کمر دارم و بعد بی معطلی این کار رو برای خودم انجام دادم، چقدر احساس قدرت کردم مادر!  احساس یک زن قوی که از خودش حمایت می‌کنه.

نمی‌دونم کی قراره تو و خواهر و برادرهات، هدیه خدا به زندگیم بشین، ولی من دارم خودم رو برای این کار مهم و مسئولیت حیاتی، آماده می‌کنم...  من قراره لطیف ‌ترین، مهم‌ترین و بهترین شغل دنیا رو داشته باشم: «مادری»

پس لازمه که خیلی خوب به جسم و روحم برسم تا این بار سنگین، به سلامت، به منزل برسه. اگر قراره که شما شیعه امام‌علی بشین، مادرتون باید صبور، آروم، سرحال، قوی و آگاه باشه...  زنی که با اندکی پیاده روی فشارش میفته، با اندکی گریه و جیغ بچه‌اش هم یا داد می‌زنه یا زودی باج میده که اون صدا تموم بشه فقط!  پس من نباید فرصت رو از دست بدم! تازه خوب بود از نوجوانیم شروع می‌کردم ولی حالام عیب نداره، خدا جبران کننده است و همیشه یه جوری برکت میده به نیت‌ها که آدم تصور هم نمی‌کنه!

راستی، امانتیِ خدا! 

من همه این مراقبت‌ها رو، بخاطر عاقبت خودم دارم انجام میدم. بخاطر اینکه اگه خدا دوست داشت منو مادر کنه، من آماده باشم و کوتاهی نکرده باشم. بخاطر اینکه خدا یه انسان رو به من سپرده و خدا رو انسان‌هاش، غیرت خیلی ویژه‌ای داره. 

توقعی از تو ندارم که برام جبران کنی، یعنی تلاش می‌کنم که اینجوری باشم.  اصلا مگه فرزند می‌تونه زحمت‌های والدینش رو جبران کنه؟ نه دنیا این ظرفیت رو داره، نه فرزند... من هم نتونستم، هنرم فقط این بوده که تلاش کنم در برابرشون،مودب باشم و با احترام رفتار کنم. سعی می‌کنم بهتر هم بشم... 

۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۰ اسفند ۹۹ ، ۱۳:۳۸