گر نگاهی به ما کند زهرا...

بسم الله النور...
سلام
اینجا خلوت دل من است، با مادر (س)

کلماتی که بین‌مان رد و بدل می شود را «روزی» خودم و شما می‌دانم.
اگر بهره ای از اینجا بردید نوش روحتان
اگر هم نبردید، لطفا دعایمان کنید.

ما از خونه‌مون در کل راضی ایم، اگه صاحبخونه قیمتو زیاد بالا نبره، ان شاالله سال بعد اینجا می‌مونیم.

اما یه چیزی تو این خونه وجود داره که من خیلی بخاطرش ناراحتم...  همسایه دوتا واحد بغلی، یه مادر خیلی عصبانیه که دوتا بچه داره... خیلی زیااااد پیش میاد که با بچه‌هاش شدیدااااا دعوا و داد بیداد کنه... سروصداهاش با دوز خیلی کمتری به اینجا می‌رسه ولی من رو با این سن می‌ترسونه! فکر اینکه به اون بچه‌ها داره چی می‌گذره، واقعا اذیتم می‌کنه...

براشون دعا می‌کنم ولی راستش خودم خیلی نگرانم کاش می‌شد یه کاری کرد! کاش اونها مستاجر باشن، برن از اینجا! کاش اون مادر آروم‌تر بشه. من تا حالا صدای مردشون رو نشنیدم ولی خودش، تا بچه اش رو صدا می‌زنه قلب من هری می‌ریزه که نکنه الان دعوا بشه باز!  

گاهی میرم تو اتاق آخری، گوشه ی گوشه اش که هیچ صدایی رو نشنوم... گاهی وسط آشپزی کارمو رها میکنم که برم و فقط نشنوم، چون ازسری آخری که دعواشونو شنیدم تا دو سه ماه حالم بد بود. خب درسته دعوا تو هر خونه ای هست ولی تا این حد و اینقدر خشن عادی نیست اصلا، آدم می‌ترسه!

   حالا بچه‌هاش رو هر بار ما دیدیم مودب سلام کردن ها، از عاقبتشون خیلی میترسم، ولی چون کاره ای نیستم براشون دعا میکنم که خدا اینهمه احساس ناامنی و خشم و شاید محدودیت رو یه جوری جبران کنه. ولی واقعا موندم اینها بزرگ بشن و زورشون زیاد بشه، اگه بخوان جبران کنن، چه بلایی سر اون مادر میاد؟ و شاید پدر... حالا کاری ندارم من به تحلیل رفتارهای اون خانواده. معلوم نیست علت اصلی چیه.
شما بفرمایید ذکری، دعایی، راهکاری، چیزی به ذهنتون می‌رسه بهم یاد بدین؟؟

امروز به ذهنم زد برم همینجوری بی مقدمه یه ظرف شکلات پر کنم ببرم بگم مثلا نذریه که فقط یکم آروم بشه اون مادر شاید، بعد گفتم نکنه با خودش بگه این همسایه برا آروم کردن من اومده بعد بچه هاش رو بدتر دعوا کنه که چرا کاری میکنین صدای من بره بیرون؟ 🙄

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ اسفند ۹۹ ، ۱۳:۱۵

سلام بر همه مخاطبانی که اینجا رو می‌خونن... میخوام درباره یه تصمیم مهم صحبت کنم.

مدتیه تو فکر نوشتنم.. یه شروع جدی برای به اشتراک گذاشتن متن‌هایی شب‌ها توی ذهنم می‌نویسم و دوست دارم که به بقیه هم برسونمش، اما نمی‌دونم از چه طریقی. و برای همین، خیلی از یافته‌هام هیچوقت نوشته نمیشن، درحالی که می‌دونم چقدر از فکرهای الانم، می‌تونه برای آینده خودم و دیگران مفید باشه. 

بعضی یافته‌ها انقدر مهمن که باید ثبت بشن، گفته بشن... خیری که به من می‌رسه فقط برای من تنها نیست، اگه بتونم به دیگران هم بدمش، کم از انفاق نیست.  و فعلا تنها جایی که برای این نوشتن انتخاب کردم اینجاست، چون من یک زنم و اگه بنا باشه مدام بخشی از حرف‌هام رو سانسور کنم که تو یه فضای عمومی ارائه اش بدم، حرفم شهید میشه! و چون اینجا زنونه است، می‌تونم با خیال راحت بنویسم. از طرفی، نگاه جزئی نگرانه یک زن به مسائل و متن‌های طولانی احتمالا برای یک مرد هیچ جذابیتی نداره! بنابراین خیالم اینطور هم راحته که وقت مخاطبم رو نگرفتم. از طرف دیگه، گاهی وقتا به دلیل آشنابودن مخاطب و مثلا اینکه همسرم رو میشناسه غیبت میشه و فلان، نمیتونم حرف بزنیم. اگرچه که حفظ حریم مومن در هر فضایی بر ما واجبه، اما خب در یک فضای این مدلی، می‌تونیم کمتر درگیر حاشیه ها بشیم (ان شاالله) و به اصل حرف بپردازیم! 

و اما قالبی که برای نوشتن حرف هام انتخاب کردم: نامه‌ای به دخترم! (البته در کل فرزند و نسل آینده منظوره اما سبک حرفام بنظر بیشتر به درد دختر بخوره! ☺️)  و سخن آخرم اینکه، استفاده از این نوشته‌ها و یعنی خوندنش و ارسالش برای بقیه، بلامانعه. دادن نشانی وبلاگ هم بلامانعه. اما فقط یه نکته اینکه صرفا و صرفا و صرفا، نشانی اینجا به خانم‌ها داده بشه🙏 بذارید اینجا امن بمونه! و بعضی حرف‌ها فقط در حیطه خودمون خوبه که نقل بشه. حالا نه که چیز خاصی بخوام بگم ها، در کل می‌خوام احساس امنیت کنم برای نوشتن و نوشتن من در مجازی منوط به مختلط نبودن مخاطبانم هست.

  پ.ن ۱: به امیدخداوند و به مدد خودش، این نوشته ها هر چند روز یک بار منتشر میشن.و احتمالا هر کدوم یه متن جدا هستن، پیوستگی خاصی ندارن.  می‌خوام کمال گراییم در نوشتن رو کنار بگذارم و دنبال یه چیز خیلی خفن نباشم و راحت‌تر از قبل، باشم... دعامون کنید☺️🌹

پ.ن ۲: بخش حرف‌هایم با مادر(س) در این وبلاگ پا برجا می‌مونه ان شاالله. فقط این نامه ها بخش جدیدیه که اضافه میشه. بنابراین عنوان وبلاگ همچنان همون می‌مونه☺️ به امید گوشه چشمی❤️

۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۵ بهمن ۹۹ ، ۲۰:۰۲
سر شب نشسته بودم مثل این گرسنه ها، مدام تو نرم افزار آشپزی، دنبال غذاهای جدید می‌گشتم که توی برنامه هفتگیم اضافه کنم...
شب بنا بود یه غذایی بخوریم که تو یخچال نگاه کردم دیدم مواد اولیه اش رو نداریم، یعنی کمه... دنبال یه گزینه دیگه می‌گشتم برای شام، ولی هر چی که میشد توی دو ساعت درستش کرد، می‌دیدم یه چیز واجبی از مواد اولیه اش رو نداریم...
یکمی خشم از این وضعیت موجود ته ته دلم نشسته بود و با خودم می‌گفتم: بعله! که عشق آسان نمود اول، ولی افتاد مشکل ها...
زندگی همیشه خوشگل نیست، بالا پایین داره، آدم ها رو موقع سختی ها باید شناخت،حواست باشه که تو سرازیری زندگی اگه همراه باشی هنره...
دوباره نفسم می‌رفت سراغ خوشمزه ها و دلم میخواست... سر ظهر وقت ناهار یهو دلم هوای تیکه گوشت گنده ای رو کرد که موقع خرد کردنش دلم میخواست همینجوری درسته بپزمش ولی باید قدر گوشت قربونی رفیق همسر رو میدونستم و برای خورشت های مهم و مهمونی، تکه اش می‌کردم و میذاشتم فریزر.
یاد حرف سخنران هیئت دو شب پیش افتادم که گفت بدن های ما لوسه، روح ماها آبدیده نشده است، تقی به توقی می‌خوره غر می‌زنیم میگیم خدا چه وضعشه، میگیم تا حاجتمو ندی دیگه نماز نمیخونم، میگم چرا من، چرا بلا؟ ولی نگاه کن حضرت زینب، بعد اون همه بلا، شب عاشورا، نماز شبش رو هم خوند! این یعنی حسن ظن داشتن به خدا، نگفت خدا، خیلی بدی، من چطوری یه نفره اینهمه مشکلو تاب بیارم، تو نمی‌فهمی چرا که یه زن نمیتونه اینهمه داغ بچشه یه جا! سختش شد، ولی سر خدا غر نزد، بازم سر روی سجده گذاشت، بازم گفت خدایا تو فهیمی، تو میدونی، تو حتما خیرمو میخوای... همینجور که بین غذاها می چرخیدم و با خودم حرف می‌زدم، در خونه رو زدن. همسرم که مشغول درس بود رفت جلو در و گفت یه خانمه، خودت برو. چادر روی سرم گذاشتم و رفتم دم در...
یه کاسه آبگوشت پر چرب توی سینی گرفت مقابلم و گفت عقیقه است، خودم پختم، بهداشتیه کامل... برداشتم، اومدم خالی کنم تو ظرف، دیدم یه تیکه خیلی بزرگ گوشت، ته ظرفه... یه تیکه ای بزرگتر از اونی که ظهر هوسش کردم...
ذوب شدم، تموم شدم، آب شدم از اینهمه توجه خدا!
خدا داره بهم میگه: من روزیت رو میدم!! یه بار تو دست همسرت، یه بار تو دست همسایه، یه بار میذارمش تو دست دوستاتون، منم که روزیت رو میدم!
حسن ظن داشته باش بهم...
۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۲ دی ۹۹ ، ۰۰:۳۶
(این نوشته برای فروردین امساله، خیلی دوستش دارم و تابحال بارها به ذهنم زده منتشرش کنم، قسمت الان بود)


از شغلم استعفا دادم
اما چیزی از ارزش من کم نشد
چون هویت من تنها توی اون شغل خلاصه نمیشد و من، وظایف ارزشمند دیگه ای هم دارم...
دارم فکر می‌کنم اینکه تغییر رشته دادم و از اول نرفتم انسانی هم حتی برام خوب بوده! این دانشی که از زیست های دبیرستان از فیزیک از شیمی و از ریاضی عزیز بدست آوردم با نمرات خوب، توی زندگیم موثره.
علاقم به «زیست» شد جرقه ی ادامه مطالعاتم و خوبیش اینه که وقتی یه مقاله پزشکی میخونم یه سری اصطلاحات متداول رو میفهمم واقعا.
تمرکز زیادم روی ریاضی، فهم من رو در منطق افزایش داد و تونستم به نسبت بچه های انسانی خیلی موفق تر منطق و فلسفه رو هضم کنم.... اصلا ریاضی ذهن رو باز می‌کنه.
و فیزیک و شیمی هم به نوبه خودشون، توی فهم جهان هستی کمکم کردن...
هر کدوم از درس ها و کتاب های کوچولوی انسانی، عربی اش، ادبیاتش، اقتصاد و جامعه شناسی و روان شناسی....
هر کدوم یه بخشی از باورها و نوع نگاه من به زندگی شدن...و پیش زمینه ای برای مطالعه بیشتر
تاریخ و جغرافیا هم....
نمیگم از همه کتابهای درسی راضیم، دارم میگم خوب بود که زندگی من، اینجوری پیش رفت... و راضی ام از اینکه هر دو رشته رو خوندم.
همونطور که حالا راضیم از اینکه بعد از گرفتن کارشناسی عربیم، به اون چیزایی که میخواستم شصت درصد، رسیدم.
فهم قرآن و حدیثیم افزایش پیدا کرده و فهم ادبیم...
میخوام بگم راضی ام، راضی ام که الان بعد خوندن کتابهای عربی و ترجمه متن ها و هم نشینی با شعرای طول تاریخ، رفتم دنبال علاقه ی ذاتی دیگرم....
«مطالعات روانشناسی»
و هر آدمی رو با گذشته و حالش می بینم، تا بهتر «رفتار» کنم و بیشتر درکش کنم...

و دارم فکر میکنم من برای مهم ترین و حساس ترین و ارزشمندترین شغلم
به تمام اینها احتیاج داشتم...
من برای «مادر» شدن
به تمام این مجموعه ی مختلف و پراکنده،
نیازمندم...
و راضی ام
از تمام راه هایی که واردش شدم و غرقش نشدم...
چون از اولش هم هدف گذاری من برای تخصص،
«مادری» بود....

۹۹.۱.۲۲

۴ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۳ آبان ۹۹ ، ۱۱:۱۹


از امشب
غم های حضرت زهرا سلام الله علیها
چقدر زیاد میشه...
چقدر بعد از امشب
غربت،
به خانه ی حضرت زهرا میاد
غدیری که فراموش شد
دختر رسول خدا سیلی خورد
و مردم از ولایت امام معصوم
محروم شدند...

این برای کسانی که همه زندگیشون

برای هدایت مردمه

خیلی دردناکه،

امشب فقط شب بی پدری نیست

شب رحلت آخرین رسول خدا است...


۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۴ مهر ۹۹ ، ۲۰:۱۰

چند شبه که درست خوابم نمی بره...
کلی فکر توی سرم میاد
ولی فرداش، یا کسلم، یا تشنه ی خوابی که شب قبل ناقص مونده...
انگار دلم می‌خواد بیدار باشم تا وقتی میتونم، همسرم رو نگاه کنم... که فردا وقت تنهایی، نگم چقدر کم دیدمش...
اصلا برای همینه هر شب خداروشکر می‌کنم برای خوبی های زندگی، می‌ترسم نکنه غر بزنم... چون خیلی ها مشکلاتی دارن که خیلی سخته... در حالی که من این روزهای خوش و حتی غم هایی که دارم، آرزوهای دیروزم بوده...
روم نمیشه که از غمی حرف بزنم،من خوشم، آرومم، شاکرم...
فقط یکم دلم گرفته...
احساس می‌کنم خیلی کمه زمانی که طی روز همدیگه رو می بینیم...
فردا مهمون دارم، پس فردا هم، دیگه دارم یاد می گیرم کارهام رو تا ظهر انجام بدم، تا حداقل وقتی که همسرم میاد، با آرامش، ببینمش.
هیچ مشکلی با خانه داری ندارم، با اینکه هر روز غذا درست کنم و بعد بازهم ظرف جمع بشه... دیگه احساس می‌کنم شکرخدا بعد همه چالش های مجردی، خونه داری برام عادی شده....
خیلی هم خوبه که فرصت مطالعه دارم و دیگه هیچ شغل اجباری ای ندارم که بخاطرش صبح زود همه ی نشاطم رو ببرم و با پژمردگی برگردم خونه.
نه! همه چیز ، اونجوره که آرزوش رو داشتم...

اما هنوز یه چیز کمه....
یه چیزی که نمیدونم چیه...
یه چیزی که نمیدونم از کجا گیر میاد...
شاید همون چیزی باشه که نوجوونیام، تو مسجد امام حسین، دلم رو شاد میکرد
یا اون کسی که تو دل سختی ها، نازم رو میخرید و آرومم می‌کرد...

بهش نیاز دارم...
خیلی بهش نیاز دارم...
به خودش...
خود خود خودش.....😭

۱ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۲۵ شهریور ۹۹ ، ۱۴:۰۶